سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 31 ، بازدید دیروز: 448 ، کل بازدیدها: 13184446


صفحه نخست      

آدمی دیوانه چون من یار می خواهد چه کار؟!

بدست علیرضا بابایی در دسته اصغر عظیمی مهر تاریخ : 92/12/14 ساعت : 10:54 صبح

شهر ویران گشته فرماندار می خواهد چه کار

 

آدمی دیوانه چون من یار می خواهد چه کار؟  !

این سر بی عقل من دستار می خواهد چه کار؟!

 

شعر خود را از تمام شهر پنهان کرده ام

یوسف بی مشتری بازار میخواهد چه کار؟!

 

هرکسی در خود فرو رفته ست دستش را نگیر!

کشتی مغروق سکاندار میخواهد چه کار؟!

 

نقشه هایم یک به یک از دیگری ناکام تر!

این شکست مستمر آمار میخواهد چه کار؟!

 

در زمان جنگ؛ دشمن زود اشغالش کند

شهر مرزی جاده ی هموار می خواهد چه کار ؟!

 

کاش عمر آدمی با مرگ پایان میگرفت

مردن تدریجی ام تکرار می خواهد چه کار؟

 

بعداز این لطفی ندارد حکمرانی بر دلم!

شهر ویران گشته فرماندار می خواهد چه کار ؟!

 

 

اصغر عظیمی مهر


دیگر اشعار : اصغر عظیمی مهر
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

حکایتی ست که من باشم و غم و تو نباشی

بدست علیرضا بابایی در دسته مهدی شهابی تاریخ : 92/12/12 ساعت : 10:21 صبح

حکایتی‌ست که من باشم و غم و تو نباشی  من و خیال تو باشیم باهم و تو نباشی

 

حکایتی ست که من باشم و غم و تو نباشی

من و خیال تو باشیم باهم و تو نباشی

 

دلم گرفت که دور از تو در تداوم غربت

نوازشم کند از هر طرف غم و تو نباشی

 

قسم به رنج غریبی، گلایه از تو ندارم

که قامتم شود از غصه ها خم و تو نباشی

 

چگونه می شود اما به زیر زخم زبان ها

نیاز داشته باشم به مرهم و تو نباشی؟

 

روا مدار که با من درین غروب نفس گیر

غریبه ها همه باشند محرم و تو نباشی

 

درین نداری و دوری ، همیشه دلهره دارم

که دست پر به سراغت بیایم و تو نباشی

 

 

مهدی شهابی


دیگر اشعار : مهدی شهابی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

برو تنها مرا بگذار بس کن این ترحم را

بدست علیرضا بابایی در دسته الهام دیداریان تاریخ : 92/12/11 ساعت : 12:55 صبح

 برو تنها مرا بگذار بس کن این ترحم را  تحمل می کنم هر جور باشد حرف مردم را


برو تنها مرا بگذار بس کن این ترحم را

تحمل می کنم هر جور باشد حرف مردم را

 

بدون عشق مردابی است این دنیا ... تصور کن

بگیری لحظه ای کوتاه از دریا تلاطم را

 

یکی دیگر خطا کرد و به پای ما نوشتی حکم

بگو تا کی بپردازیم ما تاوان گندم را

 

اگر هر آن در این آتش بسوزم باز خواهم ساخت

خودم با دست خود آماده خواهم کرد هیزم را

 

دلم تنگ است هی پهلو به پهلو می شوم امشب

تو اما شک ندارم خواب دیدی شاه هفتم را

 

 

الهام دیداریان


دیگر اشعار : الهام دیداریان
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

نمیدانم چه رازی در دو چشم توست

بدست علیرضا بابایی در دسته احمد علی صفائی تاریخ : 92/12/10 ساعت : 12:25 عصر

نمیدانم چه رازی در دو چشم توست
نمیدانم
چه رازی در دو چشم توست
که هر برق نگاه تو
هزاران جلوه از صبح خیال انگیز
هزاران گفته های نانموده
راز های تو در تو
هزاران رمز  نگشوده
هزاران آفتاب
پنهان در دل ذره
و یک دنیا معما در درون دارد.
و د رهر پرتوی از چشم تو
رنگین کمان عشق
بهار سبز
فام آبی دریا
نیلگون آسمانها
و صد رنگ خیال انگیز پاییزی
سفیدی های برف صد زمستان را به دل دارد
صدایی در نگاه توست
نوای صوت داوودی
سرود روح افزای صبا در تارو پود شاخساران
لابلای برگها   رگبرگهای گل
و یک دنیا ترانه د رگلو دارد

احمد علی صفائی
navideabadani.blogfa.com

دیگر اشعار : احمد علی صفائی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

چوب خط

بدست علیرضا بابایی در دسته حمید دهقان تاریخ : 92/12/10 ساعت : 12:1 عصر

چوب خط عمر 

 

در میان حمله ی این روزها، تکرار ها

خالکوبی میکنم بر پیکر دیوارها

 

چارخطی را موازی روی آن خطی اُریب

پنج روزی میرود با خط و با این کارها

 

بسته های خط عمرم را مرتب چیده ام

تا بیاید مرگ و بر دوشش برد این بارها

 

خرده دیواری که بعد از رفتنت با میخ ریخت

جمع شد مثقال مثقال و شده خروارها

 

من قلم را با نوازش میزدم بر دفترم

حال دیواری پراز خط و من و مسمارها

 

حمید دهقان  

www.sheykhebam.blogfa.com


دیگر اشعار : حمید دهقان
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

به آیینت قسم حتی قلم هم گیج و لرزان شد

بدست علیرضا بابایی در دسته امید صباغ نو تاریخ : 92/12/9 ساعت : 10:20 عصر

نقاب 


به آیینت قسم حتی قلم هم گیج و لرزان شد

تمام شعر من از شوق تو گیسو پریشان شد

 

نقابی بسته ای بر چهره ات دیوانه ی شاعر

و چشمان خدا پشت نقابت خوب پنهان شد

 

بخند و آسمان چشم شاعر را بباران و 

بدان لبخند تو در این غزل آیینه گردان شد

 

نوشتم آینه ... آیینه یعنی تو نه یعنی من

حضورت معنی آیات سحر آمیز قرآن شد

 

غزل ویرانه شد از رفتنت فالم خبر دارد

چرا که اسم تو تعبیر نقش توی فنجان شد

 

برایت بی گمان من حکم آن دیوار را دارم

که قلب تیر خورده روی آن مفهوم ایمان شد

 

نقاب از چهره ی خود بر نداری ،گفته ام آنشب

که اینجا ماجرای جنگ بین عشق و وجدان شد

 

امید صباغ نو


دیگر اشعار : امید صباغ نو
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

همین، تا پر گشودم از قفس ها سر در آوردم،

بدست علیرضا بابایی در دسته حسین جنتی تاریخ : 92/12/9 ساعت : 6:2 عصر

همین، تا پر گشودم از قفس ها سر در آوردم،  غلط کردم به شوق باغ ، گویا پر در آوردم

 

همین، تا پر گشودم از قفس ها سر در آوردم،

 غلط کردم به شوق باغ ، گویا پر در آوردم

 

دهان تا باز کردم مُنکرانم طعنه ها کردند

 غزل گفتم، گمان کردند پیغمبر در آوردم

 

اگر شمشیر عریان پیشِ رویم بود خندیدم

چو بودا در جواب از جیب ، نیلوفر در آوردم  !

 

درختی ساده ام، آری جفای باغبانم را،

هرس پنداشتم، پس شاخه ای دیگر در آوردم  !

 

به خود آرایشِ "بَزمی" گرفتم تا بیاسایم

غم از هرسو که آمد بر سرم، ساغر در آوردم

 

جهانِ سخت را آسان گرفتم، شعرِ تَر گفتم

به مضمون ، موم از دکانِ آهنگر در آوردم

 

ندارم عادتِ منت کشیدن، حالِ من خوب است

زِ بس با دستِ خود از پُشتِ خود خنجر در آوردم

 

زِ عُمرِ رفته آهی ماند، بر آیینه ی جانم

طلا در کوره کردم، مُشتِ خاکستر درآوردم  !

 

 

حسین جنتی


دیگر اشعار : حسین جنتی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

دوستت دارم ، غزلهایم تمامش مال تو

بدست علیرضا بابایی در دسته سمیه آزادل تاریخ : 92/12/8 ساعت : 2:50 عصر

دوستَت دارَم، غزلهایَم تمامَش مالِ تو...  شعرهایم- هرچه دارم، عیدیِ امسالِ تو...

 

دوستَت دارَم، غزلهایَم تمامَش مالِ تو   ...

شعرهایم- هرچه دارم، عیدیِ امسالِ تو...

 

پُر شِکَر کُن قهوه ات را-گرم و طولانی بنوش،

دوست دارَم بختِ شیرین، عشق باشد، فالِ تو...!

 

زندگی را با تو فهمیدم.."تو" یعنی :هر چه هست!

خنده هایَت شور عشق و سینه مالامالِ تو...!

 

در مَنی و ذره ذره قلبم از عشقَت پُر است...

سرزمینی بی دفاع و خسته ام اشغالِ تو...!

 

فکر کن سربازی ام در چنگ دشمن بی پناه!

تو اگر جلاد باشی بازمی آیم به استقبالٍ تو

 

مثلِ تصویری سه بعدی گیجم از فهمیدَنَت!

تا کجاها میبَرَندَم چشمهایِ کالِ تو...!

 

بنده یی بی باوَرَم..!پیغمبری کُن،خوبِ من!

ای شُکوهِ چَشمهایَت آیه یِ زلزالِ تو...!

 

خوب میدانم که از ما بهترانی! یک...! ولی...

هست پنهان در میانِ آستینت بالِ تو...!

 

دوستت دارَم...ببین! افسارِ شعرم دستِ توست...

شعر یعنی آن نگاهِ سرکِشِ سیّالِ تو...!

 

شعر یعنی یک زمستان غرقِ گرمایِ تنت

یا ظهورِ ظهرِ خُردادی میانِ شالِ تو..!

 

گر چه در چشمت کماکان یک سیاهی لشکرم

راضی ام حتی به نقشی ساده در سریالِ ِ تو...!

 

حرفِ آخر..یک دعا، یک آرزو، یک خواسته...!

دوست دارَم خوب باشی، خوب باشد حالِ تو...!

 

سمیه آزادل


دیگر اشعار : سمیه آزادل
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

تا در سکوتم گفته باشم ماجرایم را

بدست علیرضا بابایی در دسته مهرانه جندقی تاریخ : 92/12/8 ساعت : 12:14 صبح

یک روز شاعر می شوم با اینکه یک عمر است  نشنیده می گیرید از من شعرهایم را

 

تا در سکوتم گفته باشم ماجرایم را

عمری نوشتم روی کاغذها صدایم را

 

مثل رسولی خسته می مانم که یارانم

هرگز نفهمیدند صدق ادعایم را

 

یک روز شاعر می شوم با اینکه یک عمر است

نشنیده می گیرید از من شعرهایم را

 

بعد از من ای آنها که می نوشید سهمم را

خالی نگه دارید در میخانه جایم را

 

این شعرها گاهی مرا بد جور می خوانند

چونانکه من وقت پریشانی خدایم را

 

ای شعر دیگر داشتم می رفتم از شهرت

کاش این دم آخر نمی کردی هوایم را

 

مهرانه جندقی


دیگر اشعار : مهرانه جندقی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

هر روز بی تو روز مباداست!

بدست علیرضا بابایی در دسته قیصر امین پور تاریخ : 92/12/7 ساعت : 11:19 صبح

روز مبادا

 

وقتی تو نیستی

نه هست های ما

چونانکه بایدند

نه بایدها ...

مثل همیشه آخر حرفم

و حرف آخرم را

با بغض می خورم

عمری است

لبخندهای لاغر خود را

در دل ذخیره می کنم:

باشد برای روز مبادا!

اما

در صفحه های تقویم

روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هرچه باشد

روزی شبیه دیروز

روزی شبیه فردا

روزی درست مثل همین روزهای ماست

اما کسی چه می داند؟

شاید

امروز نیز روز مبادا باشد!

وقتی تو نیستی

نه هست های ما

چونانکه بایدند

نه بایدها ...

هر روز بی تو

روز مباداست!

 

قیصر امین پور


دیگر اشعار : قیصر امین پور
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<   <<   61   62   63   64   65   >>   >

محبوب کردن