سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 151 ، بازدید دیروز: 448 ، کل بازدیدها: 13184566


صفحه نخست      

عشق من! بگذار تا راحت فراموشت کنم

بدست علیرضا بابایی در دسته شهراد میدری تاریخ : 93/1/27 ساعت : 1:52 عصر

عشق من! بگذار تا راحت فراموشت کنم

 

عشق من! بگذار تا راحت فراموشت کنم

در میان این شب تاریک، خاموشت کنم

 

دست بردار از سر عریانی بغضم، بس است

نه نمیخاهم که هق هق، آسمان پوشت کنم

 

جرعه جرعه زهر مارم شد تمام زندگی

شوکران هستی چه اصراری که هی نوشت کنم

 

پانته آ ! من آبراداتاسی که گفتی نیستم

پس چرا یاد از تو و ویرانه ی شوشت کنم

 

بعد از این بیجا کنم در شعر، شب را موی تو

یا که صبحم را شبیه آن بناگوشت کنم

 

تا ابد دلتنگ می گیرم خودم را در بغل

نیستم گستاخ دیگر فکر آغوشت کنم

 

میروم از آتشت سودابه، بیرون روسپید

بهتر از آن است که خود را سیاووشت کنم

 

گرچه دل کندن همان مرگ است ناچارم ولی

در شب جشن تولد، شمع خاموشت کنم

 

شهراد میدری


دیگر اشعار : شهراد میدری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

نیستم تا مدتی، حتی کنار خویشتن

بدست علیرضا بابایی در دسته فاطمه سادات بحرینی تاریخ : 93/1/26 ساعت : 10:55 صبح

نیستم تا مدتی، حتی کنار خویشتن

 

نیستم تا مدتی، حتی کنار خویشتن

میروم تا گم شوم در انتظار خویشتن

 

انزوا شد آخرین راهم، تو میدانی چرا

چون گرفتی عشق را در انحصار خویشتن

 

چشم خود دیگر مچرخان در پی چشمان من

گم شدم در تاریِ گرد و غبار خویشتن

 

من خودم را ترک خواهم کرد،باور میکنی؟

له شدم ازبس شدم عمری سوار خویشتن

 

نیست لای بقچه ام جز نان خشکی سوخته

خود خبر دارم که از دار و ندار خویشتن

 

گر خدا یاری کند حتی نفس را زودتر

ترک خواهم کرد من، تحت فشار خویشتن

 

پشت هر آئینه ای نقاش چشمان تو هست

من چه زیبا میشوم در استتار خویشتن

 

مدتی غرق سکوتی تلخ، اما زنده ام

گرچه میمیرم به دست انفجار خویشتن

 

خسته ام از بی زبانی، لال ماندن تا کجا؟

رازها دارم درون کوله بار خویشتن

 

یخ زدم در بارش این برف و کولاک زمان

از زمستانی که دارم در بهار خویشتن

 

در درونم زهر میریزد، کسی باور نکرد

وای میسوزد تنم از نیش مار خویشتن

 

آن قَدَر جا میگذارم خویش را در ایستگاه

تا تو برگردانی ام سمت قطار خویشتن

 

فاطمه سادات بحرینی


دیگر اشعار : فاطمه سادات بحرینی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

ای مانده بی جواب سوال جدایی ات

بدست علیرضا بابایی در دسته علی ارجمند تاریخ : 93/1/26 ساعت : 9:22 صبح

ای مانده بی جواب سوال جدایی ات  سردرگمم به قصه ی بی ردپایی ات

 

ای مانده بی جواب سوال جدایی ات

سردرگمم به قصه ی بی ردپایی ات

 

با اینکه جنس جاذبه ی هردومان یکی است

پس می زند مرا دل آهنربایی ات

 

پردیس من تویی که شده رودی از عسل

بر کوه شانه های تو گیس طلایی ات

 

ما را به سرزمین دلت جای ده ، توکه    -

پهناور است نقشه ی جغرافیایی ات    !

 

بازیچه ی مدار نشو پیش من بمان

مهتاب من بس است دگر جابجایی ات

 

یک شب بیا وفا کن و یک سر به ما بزن

بلکه زیادمان برود بی وفایی ات

 

علی ارجمند


وبلاگ شاعر


دیگر اشعار : علی ارجمند
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

امروز از برم به کجا می روی ؟ مرو

بدست علیرضا بابایی در دسته ابوالحسن ورزی تاریخ : 93/1/25 ساعت : 6:30 عصر

امروز از برم به کجا می روی ؟ مرو

 

امروز از برم به کجا می روی ؟ مرو

افسرده و ملول ، چرا می روی ؟ مرو

بیرون اگر ز خلوت ما می روی چو آه

باور مکن که از دل ما می روی ، مرو

با درد ما بساز و ز فریاد ما مترس

گر خود به جستجوی دوا می روی ، مرو

دانی که عشق ، زندگی جاودان ماست ؟

گر در هوای آب بقا می روی ، مرو

غارتگر زمانه بود در کمین ما

تنها چرا به دام قضا می روی ؟ مرو

از ما به جز نگاهی و اشکی ندیده ای

گر خسته از نوازش ما می روی ، مرو

من در رهت چو برگ خزان ، اوفتاده ام

تو بی خبر چو باد صبا می روی ، مرو


 

ابوالحسن ورزی


دیگر اشعار : ابوالحسن ورزی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

طرح آغوش تو ای دوست، معما دارد!!

بدست علیرضا بابایی در دسته عاطفه جولانی تاریخ : 93/1/25 ساعت : 10:44 صبح

طرح آغوش تو ای دوست، معما دارد!!

 

طرح آغوش تو ای دوست، معما دارد   !!

اینکه تنها، به اندازه ی من، جا دارد

اینکه لبخند تو را، بوسه ی من می شکند

اینکه موی من و دستان تو معنا دارد

یک شب از مهر، مرا مهلت بودن بسپار

تا ببینی غزلم با تو سخن ها دارد

نوبهار است و شبانگاه اگر کوتاه است

شب من با تن تو معنی یلدا دارد

قصه های تب پنهان مرا می شنوی

چشم های تو، مرا، قصد مدارا دارد

آه، امروزم اگر رفت، و دیروزم.... هیچ

لب من با لب تو صحبت فردا دارد

من جهان را همه آیینه ی چشمت دیدم

مثل ابری که نظر بر دل دریا دارد

باز باران پر از خاطره ای می بارد

لحظه هایم عطش خشکی صحرا دارد

من بیابانم و تو از دل باران خزان

وَه که روییدنِ من از تو تماشا دارد

چشم های تو مرا می شکفد... می بینی؟!!

چه غریبانه دلم با تو تمنا دارد....

اینکه آغوش تو اندازه ی من، وا شده است

چه کسی دید، که آغوش تو، من را دارد...؟؟؟!!!!

 

 

عاطفه جولانی /سیمرغ


دیگر اشعار : عاطفه جولانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

بگذار سر به سینه ی من در سکوت ، دوست

بدست علیرضا بابایی در دسته مژگان عباسلو تاریخ : 93/1/23 ساعت : 11:50 صبح

بگذار سر به سینه ی من در سکوت ، دوست

 

بگذار سر به سینه ی من در سکوت ، دوست

گاهی همین قشنگترین شکلِ گفتگوست

 

بگذار دستهای تو با گیسوان من

سر بسته باز شرح دهند آنچه مو به موست

 

دلواپس قضاوت مردم نباش ، عشق

چیزی که دیر می برد از آدم آبروست

 

آزار می رسانم اگر خشمگین نشو

از دوستان هر آنچه به هم میرسد ، نکوست

 

من را مجال دلخوشی بیشتر نداد

ابری که آفتاب دمی در کنار اوست

 

آغوش واکن ! ابر مرا در بغل بگیر     !

بارانی ام شبیه بهاری که پیش روست

 

مژگان عباسلو


دیگر اشعار : مژگان عباسلو
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

سر و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

بدست علیرضا بابایی در دسته شهریار تاریخ : 93/1/22 ساعت : 4:17 عصر

شهریار گریان

 

سر و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

 

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز

من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

 

منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی

هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم

 

پدرت گوهر خود را به زر و سیم فروخت

پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

 

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر

عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

 

سیزده را همه عالم به در امروز ز شهر

من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

 

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم

گاهی از کوچه‌ی معشوقه‌ی خود می‌گذرم

 

شهریار


پ ن : استاد شهریار وقتی معشوقه اش رو روز "سیزده به در" با همسر و بچه به بغل میبینه


دیگر اشعار : شهریار
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

صد سال می پری و به بالا نمی رسی

بدست علیرضا بابایی در دسته سیمیندخت وحیدی تاریخ : 93/1/21 ساعت : 10:21 عصر

شیطان اگر که همسفرت شد یقین بدان  با او به هیچ نقطه ی زیبا نمی رسی

 

صد سال می پری و به بالا نمی رسی

چون رود میروی و به دریا نمی رسی

 

شیطان اگر که همسفرت شد یقین بدان

با او به هیچ نقطه ی زیبا نمی رسی

 

فکری به حا ل غربت خود کن که رستخیز

می آید و به توبه ی فردا نمی رسی

 

جائی است آسمان که در آن سبز می شوی

پرواز کن وگرنه به آنجا نمی رسی

 

هر جا که میروی برو ای همسفر ، ولی

بیچاره ای ، اگر که به تولی نمی رسی

 

خنجر نشسته بر جگر مردمان شهر

شادی مکن ، تو هم به تما شا نمی رسی

 

 

سیمیندخت وحیدی 


دیگر اشعار : سیمیندخت وحیدی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

تنها تر از نیلوفرِ مُردابِ خاموشی

بدست علیرضا بابایی در دسته سجاد صفری اعظم تاریخ : 93/1/21 ساعت : 4:31 عصر

تنها تر از نیلوفرِ مُردابِ خاموشی

 

تنها تر از نیلوفرِ مُردابِ خاموشی  

غمگین تراز بارانیِ سردی که می پوشی

 

با چشم هایی خسته و تب کرده بیدارم

می ترسم از یک پلک و یک دنیا فراموشی

 

می ترسم از برق نگاهت لحظه ی رفتن

از سردیِ آهِ تو هنگام هم آغوشی

 

یک شب دلت راجای من بی"تو"تصورکن

دیدی چه ساده مثل سیر وسرکه می جوشی

 

فنجان قهوه ، شعر، شب ،"نه نه " نمیچسبد

لطفا بمان حتی اگر چیزی نمی نوشی

 

لطفا شبت را روی بازوهای من سر کن

ای چشم هایت بهترین دارویِ بی هوشی

 

رویای من مردن به روی دست های توست

هرچند بعد ازمن توهم مشکی نمیپوشی

 

سجاد صفری اعظم


دیگر اشعار : سجاد صفری اعظم
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

می آید از دست زمان بر آشیانم سنگ

بدست علیرضا بابایی در دسته سیمیندخت وحیدی تاریخ : 93/1/20 ساعت : 6:39 عصر

می آید از دست زمان بر آشیانم سنگ 

 

می آید از دست زمان بر آشیانم سنگ

می بارد امشب از زمین و آسمانم سنگ

 

سیمرغ قاف کهکشان  هایم نمیدانم

اینسان فرو ریزد چرا بر آشیانم سنگ

 

تا بگسلد زنجیر ایمان مرا ، شیطان

یکریز می ریزد به شهر آرمانم سنگ

 

پا می گذارد بر دل شوریده من درد

سر می نهد بر شانه های مهربانم سنگ

 

می بارد امشب ، بی تامل ، بی خبر ، بی رحم

از ماورا النهر غم ، تا مصر جانم سنگ

 

آوای من بر لب شکوفا می شود حتی

روزی که دشمن می زند بر استخوانم سنگ

 

دریا دلم آری ، بباران هرچه میخواهی

ای آسمان ، بر موجهای بیکرانم سنگ

 

سیمیندخت وحیدی


دیگر اشعار : سیمیندخت وحیدی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<   <<   56   57   58   59   60   >>   >

محبوب کردن