سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 141 ، بازدید دیروز: 448 ، کل بازدیدها: 13184556


صفحه نخست      

سخت بود اما تو رفتی و دو چندان سخت شد

بدست علیرضا بابایی در دسته وحید حیاتلو تاریخ : 93/2/24 ساعت : 9:5 صبح

سخت بود اما تو رفتی و دو چندان سخت شد

 

سخت بود اما تو رفتی و دو چندان سخت شد

زندگی بعد از تو همچون کندن جان سخت شد

 

نه نبود  آنقدرها هم سخت ،  روز رفتنت

تا که باد آمد و مویت شد پریشان، سخت شد

 

کاش آن لحظه به من اصلا نمی دادی جواب

تا صدایت کردم و گفتی به من "جان..!" ، سخت شد

 

می شود در زیر باران کندن دل سخت تر

این وداع ما دو چندان زیر باران سخت شد

 

با حضورت زندگی در پیش چشمم ساده بود

دیدی آخر زندگی بی تو چه آسان سخت شد

 

 هی قسم دادی مرا باید فراموشت کنم

کار من وقتی قسم خوردم به قرآن سخت شد

 

سهل می پنداشتم من هفت خوان عشق را

بخت بد عشق شما در اولین خوان سخت شد

 

وحید حیاتلو


با تشکر از سارا بخاطر پیشنهاد این شعر

 


دیگر اشعار : وحید حیاتلو
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

دوباره حسرت چشمت در این سرودن هاست

بدست علیرضا بابایی در دسته هاله جعفری تاریخ : 93/2/24 ساعت : 8:24 صبح

دوباره حسرت چشمت در این سرودن هاست

 

دوباره حسرت چشمت در این سرودن هاست

دوباره سهم من از بودنت نبودن هاست

 

نمی رسد به نگاه تو بخت کوتاهم

نمی رسد به خدایت بگو چرا آهم

 

بریده قلب تو از من، ندارمت، دوری

همیشه ابری و سردی، همیشه مغروری

 

بگو ! بگو که کی زده اینگونه سد به دلت

که دست خسته و سردم نمی رسد به دلت

 

بگو چه آمده بر من که گیج و بی خبرم

چه شد به قول و قرارت؟ چه آمده به سرم؟

 

چه شد به عشق غریبه تو باور آوردی؟

چه بی مقدمه سر از دلش در آوردی

 

بگو چه دیدی از عشقش؟ بگو چه اش سر بود؟

بگو که جلد دلت مثل این کبوتر بود؟

 

شبیه حرمت عشقم شکسته بال و پرم

پس از تو درد دلم را بگو کجا ببرم؟

 

پس از تو عین سکوتم، چو مرده ای سردم

برو که من به نبودِ تو باور آوردم

 

برو که از تو گذشتم ! پریدم از بامت

نمی رسم به تو هرگز، شبیه پیغامت

 

هاله جعفری


با تشکر از سارا بخاطر پیشنهاد این شعر


دیگر اشعار : هاله جعفری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

آن کیست که چشمانِ تری داشته باشد؟

بدست علیرضا بابایی در دسته یدالله گودرزی تاریخ : 93/2/21 ساعت : 2:27 عصر

مزار

 

آن کیست که چشمانِ تری داشته باشد؟

تا بر سرِخاکم گذری داشته باشد؟!


بر گور ِمن ای دوست به دنبال چه هستی؟!

هیهات! که این خانه دری داشته باشد


هنگامِ دریدن شد وشمشیر مهیاست

کوآن که دراینجا جگری داشته باشد؟


بی هیچ گمان منتظر بو سه ی تیغ است

هر کس که دراین راه، سری داشته باشد!

 

سر می زند از آن سوی این قافله خورشید

آری! اگر این شب سحری داشته باشد


ما گمشده در گمشده در گمشده هستیم

"شاید کسی از ما خبری داشته باشد!"


یدالله گودرزی


با تشکر از ریحانه بخاطر پیشنهاد این شعر زیبا


دیگر اشعار : یدالله گودرزی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

چشم من از نگه مست تو دور آمده است

بدست علیرضا بابایی در دسته محمدرضا محمدی تاریخ : 93/2/20 ساعت : 9:51 صبح

وقت رفتن

 

چشم من از نگه مست تو دور آمده است

ماهی رهگذری در دل تور آمده است


قهوی تلخ نگاه تو به من گفت که باز

در دل فال تو یک خط عبور آمده است

 

فرصت خواندن من نیست ، نگاهت می گفت

این کتابیست که بسیار قطور آمده است

 

باید این ماهی دلتنگ به دریا بزند

تَرَکی بر تن این تنگ بلور آمده است

 

در دل خاطره هایت که خوشی نیست ولی

باز هم لحظه ی زیبای مرور آمده است

 

محمدرضا محمدی
با تشکر از سارا بخاطر پیشنهاد ین شعر

دیگر اشعار : محمدرضا محمدی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

این چیست که چون دلهره افتاده به جانم

بدست علیرضا بابایی در دسته فاضل نظری تاریخ : 93/2/19 ساعت : 9:25 عصر

چمدان در دست 

 

این چیست که چون دلهره افتاده به جانم

حال همه خوب است، من اما نگرانم

 

در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر

مثل خوره افتاده به جانم که بمانم

 

چیزی که میان تو و من نیست غریبی است

صد بار تو را دیده ام ای غم به گمانم؟

 

انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت

اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم

 

از سایه ی سنگین تو من کمترم آیا؟

بگذار به دنبال تو خود را بکشانم

 

ای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران

آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم

 

 

فاضل نظری


دیگر اشعار : فاضل نظری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

مرا شکستی و من باز با تو بد نشدم

بدست علیرضا بابایی در دسته سمیه محمدیان تاریخ : 93/2/16 ساعت : 9:57 عصر

مرا شکستی و من باز با تو بد نشدم

 

مرا شکستی و من باز با تو بد نشدم

نشد شبیه تو باشم, نشد, بلد نشدم

 

اگرچه شد بدی ات زخم بر دلم بزند

ولی نشد که خیال تو را به هم بزند

 

بدی نمی کنم و از دلم نمی آید

منی که از بدی ات هم بدم نمی آید

 

نشسته ای به دلم مثل پیرهن به تنم

گذشته کار من از اینکه , از تو دل بکنم

 

مزن به این در و آن در که دست بردارم

تو هر چه هم بکنی باز دوستت دارم

 

خوشم به حال دلم که به درد تن داده است

خوشم, همینکه خیال تو را به من داده است..

 

سمیه محمدیان
با تشکر از سارا

دیگر اشعار : سمیه محمدیان
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

بی وفایی پیش چشم این اهالی خوب نیست

بدست علیرضا بابایی در دسته ابوالقاسم خورشیدی تاریخ : 93/2/15 ساعت : 10:6 صبح

کوزه

 

بی وفایی پیش چشم این اهالی خوب نیست

التماست می کنم، این بی خیالی خوب نیست

 

خنده های رفتنت در کوچه ها ویران گرند

گریه های ماندنم در این حوالی خوب نیست

 

مادرم می گفت: شاید یک غروبی آمدی

انتظار سرنوشت احتمالی خوب نیست

 

بی تو مشغول تمام خاطرات رفته ام

ای تمام هستی ام خوداشتغالی خوب نیست

 

کوزه ای هستم که با درد ترک خو کرده ام

جا به جایی های این ظرف سفالی خوب نیست

 

چون رمیدن های آهو نازهایت جالب است

دشتِ چشمم را نکن حالی به حالی خوب نیست

 

بعد از این حالِ من و این کوچه و این باغِ گل

از نبودت مثل این گلهای قالی خوب نیست


ابوالقاسم خورشیدی


دیگر اشعار : ابوالقاسم خورشیدی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

بنشین فقط یکبار با من، پای شعرم

بدست علیرضا بابایی در دسته پوریا بیگی تاریخ : 93/2/14 ساعت : 5:32 عصر

بچه آهوی بی خانه

 

بنشین فقط یکبار با من، پای شعرم

با اینکه می لرزاندت سرمای شعرم

 

اینجا دما بیشینه اش هم زیر صفر است

باید که خورشیدی شوی بالای شعرم

 

در دست هایم لانه کن آهوی کوچک

در قلب من، در فکر من، هرجای شعرم

 

دنیا همین مجموعه ی محدود ما نیست

خط می خورد روزی شب از فردای شعرم

 

افکار منفی ذهنمان را خط خطی کرد

تا غم کشد سرپنجه بر سیمای شعرم

 

بیهوده یکسال از غزل درگیر تب بود

حیف از مضامینی که شد منهای شعرم

 

حالا که در قاموس ما دوری گناه است

با یک غزل برگرد فاطیمای شعرم

 

پوریا بیگی

 


دیگر اشعار : پوریا بیگی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

دلم همیشه پر است از زمانه ی تلخ

بدست علیرضا بابایی در دسته احسان نصری تاریخ : 93/2/14 ساعت : 10:3 صبح

کبوتر تنها

 

دلم همیشه پر است از زمانه ی تلخ

که لحظه لحظه می دهدم یک نشانه ی تلخ

 

دلم همیشه پر است از غمی که می آید

شبیه بغض گلوگیر، در بهانه ی تلخ

 

تب و تباهی و حس قریب تنهایی

عجب ضیافت شومی در این شبانه ی تلخ“

 

چقدر حس بدی است حس تنهایی”

دوباره زمزمه ی زیر لب، ترانه ی تلخ

 

کبوتری که جدا مانده از جفتش

چگونه پر بزند رو به آشیانه ی تلخ؟

 

قلم به دست من هر شب به گریه می گوید:

چرا دوباره شروعِ شعرِ عاشقانه ی تلخ؟

 

تمام قصه همین بود: اینکه تو بروی

ومن به انتظار تو خیره، به بی کرانه ی تلخ

 

احسان نصری
با تشکر از سارا بخاطر پیشنهاد این شعر

دیگر اشعار : احسان نصری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

باران کم کم از نفس افتاده ی بهار!

بدست علیرضا بابایی در دسته جواد کلیدری تاریخ : 93/2/13 ساعت : 7:54 عصر

باران کم کم از نفس افتاده ی بهار!

 

باران کم کم از نفس افتاده ی بهار!

بر پشت بام خانه ی من آمدی چه کار؟

 

حسی برای تازه شدن نیست در دلم

از آسمان ساکت شعرم برو کنار

 

از دست های خشک تو آبی نمی چکد

بیزارم از دو قطره ی با منت ات، نبار

***

باغی که زیر پای تو پژمرد و دم نزد

اندام زخم خورده ی من بود روزگار! ـ

 

« بر ما گذشت نیک و بد اما...» تو بی خیال

پاییز باش و بعد زمستان، چرا بهار؟

 

دیگر کسی به باغ توجه نمی کند

وقتی نداده میوه به جز نیش های خار

 

با مردم همان طرف شهر باش و بس

بُغضی گرفته راه گلو را به اختیار

 

دارد بهار می گذرد با گلوی خشک

چشمان من قرار ندارند از قرار.

 

جواد کلیدری


دیگر اشعار : جواد کلیدری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<   <<   56   57   58   59   60   >>   >

محبوب کردن