سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 209 ، بازدید دیروز: 414 ، کل بازدیدها: 13183815


صفحه نخست      

چرا برای تو این حرف ساده روشن نیست

بدست علیرضا بابایی در دسته ناصر فیض تاریخ : 91/10/21 ساعت : 4:52 عصر

 

چمدان

 

چرا برای تو این حرف ساده روشن نیست؛

پُر است این چمدان از تو، چیزی از من نیست

 

سفر همیشه به نام تو می شود آغاز

که بی حضور تو تکلیف جاده روشن نیست

 

چگونه نشکنم ای عشق! ای عذاب بلیغ!

دل است این که به من داده اند، آهن نیست

 

فریب وسوسه خوردن گناه آدم بود

گناه آدم و حوّا که سیب خوردن نیست!

 

نگاه کن! همه چیز از نگاه من پیداست

چرا برای تو این حرف ساده روشن نیست؟

 

ناصر فیض

 


دیگر اشعار : ناصر فیض
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

من در پی رد تو کجا و تو کجایی

بدست علیرضا بابایی در دسته مهدی فرجی تاریخ : 91/10/21 ساعت : 4:26 عصر

 

من در پی رد تو کجا و تو کجایی

 

من در پی رد تو کجا و تو کجایی

دنبال تو دستم نرسیده است به جایی

ای « بوده » که مثل تو نبوده است، نگو هست

ای « رفته » که در قلب منی گرچه نیایی...

این عشق زمینی است که آغاز صعود است

پایبند « هوس » نیستم ای عشق « هوایی »

قدر تنی از پیرهنی فاصله داریم

وای از تو چه سخت است همین قدر جدایی!

ای قطب کشاننده پر جاذبه دیگر

وقت است دل آهنی ام را بربایی

گفتی و ندیدی و شنیدی و ندیدم

دشنام و جفایی و دعایی و وفایی

یک عالمه راه آمده ام با تو و یک بار

بد نیست تو هم با من اگر راه بیایی...

 

مهدی فرجی

 


دیگر اشعار : مهدی فرجی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

سوختم از تشنگی ای کاش باران می گرفت

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد سلمانی تاریخ : 91/10/21 ساعت : 4:11 عصر

سوختم از تشنگی ای کاش باران می گرفت

 

 

سوختم از تشنگی ای کاش باران می گرفت

در من این احساس بارآور شدن جان می گرفت

می وزید از سمت گیسوی پریشانت نسیم

بی سر و سامانیم آنگاه سامان می گرفت

دست من چنگ توسل می شد و با زلف تو

درد خود را مو به مو می گفت و درمان می گرفت

کاش می آمد دلم از مکتب چشمان تو

درس حکمت،‌   درس عفت، درس عرفان می گرفت

کاشکی این دست های خالی از احساس من

از بهشتت بوی گندم، ‌بوی عصیان می گرفت

کاش نوحی،‌ ناخدایی ناگهان سر می رسید

جان مغروق مرا از دست طوفان می گرفت

گر نبود این عشق، این انگیزه ی دلبستگی

زندگانی از همان آغاز پایان می گرفت !!

 

محمد سلمانی

 


دیگر اشعار : محمد سلمانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

بازیچه ی خود ساختی موی سیاهم را

بدست علیرضا بابایی در دسته پانته آ صفایی بروجنی تاریخ : 91/10/21 ساعت : 12:23 صبح

 

باران نبار

 

بازیچه ی خود ساختی موی سیاهم را

بردی به هر جا خواستی با خود نگاهم را

 

در شهر خود من بایزید کوچکی بودم

از من گرفتی خانه ام را، خانقاهم را

 

بی آشیانم کردی ای طوفانِ بی هنگام!

انداختی تنها درختِ تکیه گاهم را

 

حالا در این باران کجا باید بخوابانم

گنجشک های زخمی بی سرپناهم را؟


من مطمئن بودم تو در خورجین خود داری

هر آنچه امکان دارد از دنیا بخواهم را

 

اما تو هم برداشتی ای بادِ پاییزی!

مثل تمام همسفرهایم، کلاهم را

 

حالا کجا؟ حالا کجا باید بخوابانم

گنجشک ها...گنجشک های بی گناهم را؟

 

پانته آ صفایی بروجنی

 


دیگر اشعار : پانته آ صفایی بروجنی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

خاطره ی خانه

بدست علیرضا بابایی در دسته احسان پورنجاتی تاریخ : 91/10/20 ساعت : 10:48 عصر

این پنجره عمریست به پای تو نشسته است

 

 

در خاطره ی خانه صدای تو نشسته است

این پنجره عمریست به پای تو نشسته است

بگذار در آیینه ببینم غم خود را

در آینه گیسوی رهای تو نشسته است

ما مثل حبابیم و در اندیشه ی مرگیم

تا در سر ما عطر هوای تو نشسته است

رفتی و پس از رفتنت ای چشمه ی خورشید

شب نیست که دنیا به عزای تو نشسته است

گفتم که سفر پاک کند خاطره ات را

هر جا بروم خاطره های تو نشسته است

 

احسان پورنجاتی

 


دیگر اشعار : احسان پورنجاتی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

برو....بس است....

بدست علیرضا بابایی در دسته مهدی زکی زاده تاریخ : 91/10/20 ساعت : 9:24 عصر

 

حلقه ی پیوند

 

همینکه حلقه ی پیوند بینمان گم شد

شکوفه بر لبمان خالی از تبسم شد

شکست کشتی نوحی که بود خاطر جمع

فضای خانه چو دریای پرتلاطم شد

 شکست سنگ غرورت ،غرور و احساسم

هوای عاطفه ام خالی از ترنم شد

دگربهانه نداریم گل به هم بدهیم

حریم بین من و تو چو حرف مردم شد

اگرچه بی تو برایم زمانه دلگیر است

برو ،بس است ،شمردی که بار چندم شد؟!؟

 چقدر ساده گذشتی ،چقدر تنهاییم

بدون عشق - زمانه – چه بی ترحم شد

 

مهدی زکی زاده قریه علی 

وبلاگ شاعر : http://dehali.parsiblog.com/

 


دیگر اشعار : مهدی زکی زاده
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

نگذار اینجا بوی خار و خس بگیرم

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد حسین بهرامیان تاریخ : 91/10/18 ساعت : 2:28 عصر

 

نگذار اینجا بوی خار و خس بگیرم

 

نگذار اینجا بوی خار و خس بگیرم

می خواهم از دنیا دلم را پس بگیرم

می خواهم امشب برگ برگِ هستی ام را

از شاخه های این شب نارس بگیرم

من آمدم تا حجم اقیانوس را از

جغرافیای شانه ی اطلس بگیرم

کولی شدم تا مثل تقدیر نگاهت

آیینه را از هر کس و ناکس بگیرم

اما چه با من می کند چشمت که باید

هم  گفته، هم  نا گفته ام را پس بگیرم

کر نیستند این ناکسان اما چگونه

داد خود از این لشکر کرکس بگیرم

ای تلخ شیرین شوخ تند! ای مرگ! بگذار

کام خود از آن خنده های گس بگیرم

ای با تنم از عطر کافور آشنا تر!

نگذار اینجا بوی خار و خس بگیرم

دلتنگم از جنجال جنگی سرد اینجا

با زندگی می خواهم آتش بس بگیرم

***

در قاب عکسی کهنه، مادر چشم در راه

تا ماه را در طوقی از اطلس بگیرم

کو دستمال خیس اشک ای روح باران؟

تا گرد از آن چشمان دلواپس بگیرم

 

محمد حسین بهرامیان

 


دیگر اشعار : محمد حسین بهرامیان
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

من بغض سنگینم، سکوتم، تو صدایم باش

بدست علیرضا بابایی در دسته ناصر فیض تاریخ : 91/10/18 ساعت : 2:4 عصر

من بغض سنگینم، سکوتم، تو صدایم باش

 

 

من بغض سنگینم، سکوتم، تو صدایم باش

حرفی بزن! هنگامه ی آوازهایم باش

 آنجا تو، اینجا هر چه از من دور و بیگانه است

ای دور نزدیک! ای همین جا! آشنایم باش

 یک سو خدا، یک سو پُر از اهریمن و طوفان

وقتی خدایی نیست با من، ناخدایم باش

 دنبال خود می گردم و گم می شوم در خویش

در جاده های سمت پیدا پا به پایم باش

 تا با جنون و عشق درگیرم صدایم کن!

تا بشکنم در خویش، فریاد رهایم باش

 من آنکه می خواهی برایت می شوم اما

تو آنکه می خواهی خودت باشی برایم باش

 

ناصر فیض

 

 


دیگر اشعار : ناصر فیض
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

گویی به دستان خدا ایمان ندارد

بدست علیرضا بابایی در دسته ناصر حامدی تاریخ : 91/10/18 ساعت : 1:55 عصر

بی برف بازی زندگی امکان ندارد

 

 

گویی به دستان خدا ایمان ندارد

شهری که در تقویم خود باران ندارد

باران تن خیس تو،باران چشم هایت

باران که باشد زندگی پایان ندارد

هر روز دیدار تو باشد روز عید است

فطر و غدیر و مبعث و قربان ندارد

با من مدارا کن که این سرباز تنها

در سنگرش جز بوسه ای پنهان ندارد

انگشت هایم لای موهایت اسیرند

گاهی رهایی لذت زندان ندارد

دیدار تو خوب است،چون خواب دم صبح

خوابی که آغازش تویی پایان ندارد

امشب تنت مثل دهی برفی ست،گاهی

بی برف بازی زندگی امکان ندارد...

 

ناصر حامدی

 


دیگر اشعار : ناصر حامدی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

میبرم منزل به منزل چوب دار خویش را

بدست علیرضا بابایی در دسته حسین اسرافیلی تاریخ : 91/10/18 ساعت : 1:42 عصر

مى‌برم منزل به منزل چوب دار خویش را

 

 

مى‌برم منزل به منزل چوب دار خویش را

تا کجا پایان دهم آغاز کار خویش را

در طریق عاشقى مردن نخستین منزل است

مى‌برد بر دوش خود منصور دار خویش را

بر نمى دارد نگاه ازمن جنون سینه سوز

مى شناسد چشم صیادم شکار خویش را

رونق روشن دلان با منت خورشید نیست

مى کند روشن چراغم، شام تار خویش را

در دل طوفانى‌ام از موج خونین باک نیست

مى فشارد در بغل دریا کنار خویش را

موج پر جوشم من از دریا نمى‌گیرم کنار

مى‌نهم بر دوش طوفان کوله بار خویش را

بس که مى پیچد به خود امواج این گرداب سخت

ساحل از کف مى دهد اینجا قرار خویش را

 

حسین اسرافیلی

 


دیگر اشعار : حسین اسرافیلی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<   <<   101   102   103   104   105   >>   >

محبوب کردن