سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 157 ، بازدید دیروز: 414 ، کل بازدیدها: 13183763


صفحه نخست      

وقتی نداری طعمه تا آهو بگیری

بدست علیرضا بابایی در دسته علی حیات بخش تاریخ : 91/10/29 ساعت : 10:40 عصر

وقتی نداری طعمه تا آهو بگیری

 

 

وقتی نداری طعمه تا آهو بگیری

باید فقط با یاد چشمش خو بگیری

 

سخت است جای آن کسی که دوست داری

در خلوت خود در بغل "زانو" بگیری

 

از حسرتش کارت به جایی می کشد تا

قانع شوی از او دو تار مو بگیری...

 

وقتی که دل دادی چه وصلش، چه فراقش

زشت است آنچه داده ای از او بگیری

 

از روی تو چه آرزوها در دلم بود

از بخت بد باید که از من رو بگیری!

 

علی حیات بخش

 


دیگر اشعار : علی حیات بخش
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

انگار لبت روی گسل بود همیشه

بدست علیرضا بابایی در دسته الف.ح تاریخ : 91/10/29 ساعت : 3:59 عصر

 

چشم

 

لبخند تو مانند عسل بود همیشه

ابروی تو مضمون غزل بود همیشه

هر مردمک چشم تو در قرنیه ی خویش

سیّاره ی زیبای زحل بود همیشه

 موهای حناییِ رهاگشته یِ در باد

یادآور طغیان جَمَل بود همیشه

 در منظره ی لرزشِ لبخندِ تو  اما...

انگار لبت روی گسل بود همیشه

جبری است تماشای تو هربار اگر چه

این نکته پر از بحث و جدل بود همیشه

 شاعر که دلش را به تو می داد ندانست

دل بردنِ تو حدّ ِاَقل بود همیشه

 رفتی تو ولی پشت سرت زمزمه ای بود:

یک زن همه جا مردِ عمل بود همیشه

*   *   *

من هرچه دویدم به تو هرگز نرسیدم

دستان تو در دست اَجل بود همیشه

 

الف.ح

وبلاگ شاعر : http://abkenarminab.parsiblog.com/

 


دیگر اشعار : الف.ح
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

آرام ریخت پشت قدم های او دلم

بدست علیرضا بابایی در دسته فاطمه قاعدی تاریخ : 91/10/24 ساعت : 9:54 عصر

 

آرام ریخت پشت قد م های او دلم

 

رد شد درست یک دو قدم از مقابلم

آرام ریخت پشت قدم های او دلم

تبدیل شد به حس هبوطی که عاقبت

با چشم های بسته فرو برد در گلم

دریا نبود،...بود ولی، رد گام هاش

طرحی همیشه ریخت بر اندوه ساحلم

یک اتفاق نه...که بیفتد و بگذرد

آمد نشست،هم نفسم شد وقاتلم

حالا تمام رهگذران مکث می کنند

این نقش رد پای شما هست یا دلم

 

    فاطمه قاعدی

 


دیگر اشعار : فاطمه قاعدی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

چون واگنی فرسوده در راه آهنی خالی

بدست علیرضا بابایی در دسته پانته آ صفایی بروجنی تاریخ : 91/10/24 ساعت : 12:58 عصر

 

چون واگنی فرسوده در راه آهنی خالی

 

چون واگنی فرسوده در راه آهنی خالی

از من چه باقی مانده جز پیراهنی خالی؟

 دارد فرو می ریزد اجزای تنم در من

آن طور که دیواره های معدنی خالی

 چون آخرین سربازِ شهری سوخته یک عمر

جنگیده ام در مرزهای میهنی خالی

 حالا که سر چرخانده ام در باد می بینم

پشت سرم شهری است از هر روشنی خالی

 گنجایش این جام ها اندازه ی هم نیست

من استکانم شد به لب تر کردنی خالی

 آن باغبانم که پس از یک عمر جان کندن

از باغ بیرون آمدم با دامنی خالی

 

پانته آ صفایی بروجنی

 


دیگر اشعار : پانته آ صفایی بروجنی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

به درگهت چو غبار اوفتاده می آیم

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 91/10/24 ساعت : 12:33 عصر

 

کبوترم که به منقار سجده محتاجم

 

به درگهت چو غبار اوفتاده می آیم

اراده نیست مرا بی اراده می آیم

برآستان تو ای آستین معجزه ریز

به روی دست دلم را نهاده می آیم

چنان غبار به پیشت ز اشتیاق حضور

گهی سواره و گاهی پیاده می آیم

کسی چنین که تو دستم گرفته ای نگرفت

چو ذره دست به خورشید داده می آیم

اگر چه بر همه در می گشایی اما من

فقط به خاطر روی گشاده می آیم

حضور قامت شمعم زکارگاه وجود

به پاس حرمت تو ایستاده می آیم

کبوترم که به منقار سجده محتاجم

چه دانه داده مرا یا نداده می آیم

 

غلامرضا شکوهی

 


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

نگذار باز از سفرت بی خبر مرا

بدست علیرضا بابایی در دسته سید علی لواسانی تاریخ : 91/10/24 ساعت : 12:16 عصر

 

نگذار باز از سفرت بی‌خبر مرا

 

نگذار باز از سفرت بی‌خبر مرا

یک بار هم اگر شده با خود ببر مرا

 شکر خدا که گریه‌ی سیری نصیب شد

هربار تشنه کرد غم‌ات بیشتر مرا

سر را به دامنت بگذارم اگر، سر است

دامن چو می‌کشی، به چه کار است سر مرا

یک بار جای این همه زخم‌ زبان زدن

راحت بگو که دوست نداری دگر مرا

آه ای خیال دور که آواره‌ات شدم

یک شب بیا به خانه‌ی خوابت، ببر مرا

 

سید علی لواسانی

 


دیگر اشعار : سید علی لواسانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

او سرسپرده می خواست من دلسپرده بودم

بدست علیرضا بابایی در دسته محمدعلی بهمنی تاریخ : 91/10/24 ساعت : 11:27 صبح

کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم

 

من زنده بودم اما انگار مرده بودم

از بس که روزها را با شب شرمده بودم

یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که

او سرسپرده می خواست ، من دل سپرده بودم

یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم

از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد

 گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم

وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد

کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم

 

محمد علی بهمنی

 


دیگر اشعار : محمدعلی بهمنی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من

بدست علیرضا بابایی در دسته محمدعلی بهمنی تاریخ : 91/10/24 ساعت : 11:24 صبح

در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من

 

 در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست

 اینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست

 من در تو گشتم مرا در خود صدا می زن

 تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست

در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من

سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست

 گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی

حالا لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست

من قانعم آن بخت جاویدان نمی خواهم

گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست

یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی کن

 از من من این برشانه ها بار گران ای دوست

نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت

بیهوده می کوشی بمانی مهربان ای دوست

 انسان که می خواهد دلت با من بگو آری

 من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست

 

محمد علی بهمنی

 


دیگر اشعار : محمدعلی بهمنی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

شوق پرکشیدن است در سرم قبول کن

بدست علیرضا بابایی در دسته مهدی فرجی تاریخ : 91/10/22 ساعت : 1:13 عصر

 

بیش از آن چه خواستی نمی پرم، قبول کن 

 

شوق پرکشیدن است در سرم قبول کن

دل شکسته ام اگر نمی پرم قبول کن

 

این که دورِ دور باشم از تو و نبینمت

جا نمی شود به حجم باورم، قبول کن

 

گاه، پر زدن در آسمان شعرهات را

از من، از منی که یک کبوترم قبول کن

 

در اتاق رازهای تو سرک نمی کشم

بیش از آن چه خواستی نمی پرم، قبول کن

 

قدر یک نفس که خلوتت به هم نمی خورد

گاه نامه می برم می آورم، قبول کن

 

گفته ای که عشق ما جداست، شعرمان جدا

بی تو من نه عاشقم، نه شاعرم، قبول کن

 

آب...وقتی آب اینقَدَر گذشته از سرم

من نمی توانم از تو بگذرم قبول کن

 

مهدی فرجی

 


دیگر اشعار : مهدی فرجی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

عشق آدم های ترسو را به میدان می کشد

بدست علیرضا بابایی در دسته اصغر عظیمی مهر تاریخ : 91/10/21 ساعت : 4:59 عصر

 

هرکسی عاشق شود کارش به عصیان می کشد

عشـق آدمهـای ترسـو را به میـدان می کشـد

گـرچـه از تقـدیـر آدم ها کسـی آگـاه نیست

رنج فال قهوه را عمـری ست فنجان می کشد

سیب را حوا به آدم داد و شیطان شد رجیم !!

آه از این دردی که یک عمر است شیطان می کشد

آسـمان نازا که باشـد رود می خشـکد ولی

رنج این خشـکیدگی را آسـیابان می کـشد

کی خدا در خاطرات خلقتش خطی سـیاه

عـاقبت با بغـض دور نام انسـان می کـشد ؟؟

نه !‌ خدا تا لحظه ی مرگ از بشر مأیوس نیست

انتهای هـرزگی  گاهـی به ایمان می کشد

خوب می دانم چـرا با مـن مدارا می کنی 

جور جهل بره را همواره چوپان می کشد

برده داران خوب می دانند کار خویش را

برده وقتی سیر شد کارش به طغیان می کشد

مــن از آن دیوانه هــای زود باور نیســتم

ساده لوحی بر جنونم خط بطلان می کشد

شــعرهـایم کودکانم بوده اند و سالـهـاست

گرگ مادر توله هایش را به دندان می کشد

مـن شـبی تاریکـم و مـاه تمـامم  نیسـتی

ماه اگر کامل شود کارش به نقصان می کشد

می رسـی از سـمت دریاهای دور انگـار باد

رشـته های گیسـویت را تا بیـابان می کشد

یا کـه بر تخـت روان ابرهــا بانـوی مـــاه

ناخنـش را از فـراز کـوه سوهـان می کـشد

گاه اما اشـک می ریزی و دسـتان خــدا

شانه ای از ابر بر گیسوی باران می کشد

بـادها دستــان خورشـیدند وقتی ابـر را

چون لحافی کهنه تا زیر گریبان می کشد

من در آغوش تو فهمیدم که بعد از سالها

کار هر دیوانه ای روزی به زندان می کشد

 

اصغر عظیمی مهر

 


دیگر اشعار : اصغر عظیمی مهر
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<   <<   101   102   103   104   105   >>   >

محبوب کردن