سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 195 ، بازدید دیروز: 414 ، کل بازدیدها: 13183801


صفحه نخست      

ای رفته کمکم از دل و جان، ناگهان بیا

بدست علیرضا بابایی در دسته فاضل نظری تاریخ : 91/10/10 ساعت : 2:3 صبح

ای رفته کمکم از دل و جان، ناگهان بیا

ای رفته کم‌کم از دل و جان، ناگهان بیا

مثل خدا به یاد ستمدیدگان بیا

قصد من از حیات، تماشای چشم توست

ای جان فدای چشم تو؛ با قصد جان بیا

چشم حسود کور، سخن با کسی مگو

از من نشان بپرس ولی‌ بی‌نشان بیا

ایمان خلق و صبر مرا امتحان مکن

بی‌ آنکه دلبری کنی از این و آن بیا

قلب مرا هنوز به یغما نبرده‌ای

ای راهزن دوباره به این کاروان بیا

 

فاضل نظری

 


دیگر اشعار : فاضل نظری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

من به اندازه یک مجلس ختم، دوستانی دارم!

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 91/10/10 ساعت : 12:46 صبح

قبر

چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز

بر شکوه سفر آخرتم، افزودند

اشک در چشم، کبابی خوردند

قبل نوشیدن چای،

همه از خوبی من میگفتند

ذکر اوصاف مرا،

که خودم هیچ نمی دانستم.

 

نگران بودم من،

که برادر به غذا میل نداشت

دست بر سینه دم در ایستاد و غذا هیچ نخورد

راستی هم که برادر خوب است.

 

دست تان درد نکند،

ختم خوبی که به جا آوردید

اجرتان پیش خدا

عکس اعلامیه هم عالی بود،

کجی روبان هم،

ایده نابی بود

متن خوبی که حکایت می کرد

که من خوب عزیز

ناگهانی رفتم

و چه ناکام و نجیب

دعوت از اهل دلان،

که بیایند بدان مجلس سوگ

روح من شاد کنند و تسلی دل اهل حرم

ذکر چند نام در آن برگه پر سوز و گداز

که بدانند همه،

ما چه فامیل عظیمی داریم.

 

رخصتی داد حبیب،

که بیایم آنجا

آمدم مجلس ترحیم خودم،

همه را میدیدم

همه آنهایی،

که در ایام حیات،

نمی دیدمشان

همه آنهایی که نمی دانستم،

عشق من در دلشان ناپیداست.

 

واعظ از من می گفت،

حس کمیابی بود

از نجابت هایم،

وز همه خوبیهام

و به خانم ها گفت:

اندکی آهسته

تا که مجلس بشود سنگین تر

سینه اش صاف نمود

و به آواز بخواند:

" مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک    چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم."

 

راستی این همه اقوام و رفیق

من خجل از همه شان

من که یک عمر گمان میکردم تنهایم و نمی دانستم

من به اندازه یک مجلس ختم،

دوستانی دارم!

 


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

من آن ستاره ی نامرئی ام که دیده نشد

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد سلمانی تاریخ : 91/10/10 ساعت : 12:35 صبح

صدای گریه ی تنهایی اش شنیده نشد

 

من آن ستاره ی نامرئی ام که دیده نشد

صدای گریه ی تنهایی اش شنیده نشد

 

من آن شهابِ شرار آشنای شعله ورم

که جز برای زمین خوردن آفریده نشد

 

من آن فروغِ فریبای آسمان گردم

که با تمام درخشندگی سپیده نشد

 

من آن نجابت درگیر در شبستانم

که تار وسوسه بر قامتش تنیده نشد

 

نجابتی که در آن لحظه های دست و ترنج

حریرِ عصمتِ پیراهنش دریده نشد

 

من از تبار همان شاعرم که سروِ قدش

به استجابت دریوزگی خمیده نشد

 

همان کبوتر بی اعتنا به مصلحتم

که با دسیسه ی صیاد هم خریده نشد

 

رفیق من ! همه تقدیم مهربانی تو

اگرچه حجم غزل های من قصیده نشد

 

محمد سلمانی

 


دیگر اشعار : محمد سلمانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

همین که بغض می شود

بدست علیرضا بابایی در دسته ایلناز حقوقی تاریخ : 91/10/9 ساعت : 11:52 عصر

 

من و شب و ستاره ها و ماه و نبض ساعتم

 

همین که بغض می شود سکوت های های من

دوباره خواب می شود پناه گریه های من

دوباره شانه های شب به من پناه می دهد

سلام میدهم به او که گشته هم صدای من

سکوت و انزوای شب به جای خواب های خوش

وقلب تب که میتپد برای انزوای من

میان دست های ما اگر نبود فاصله

نگاه مهربان شب نمی شد آشنای ما

من و شب و ستاره ها و ماه و نبض ساعتم

نشسته ایم منتظر به یاری خدای من

من و شب و ستاره ها و چشم های منتظر

که رد شود ستاره ای و بشنود دعای من

نگاه ماه در پی ات به هر کجا قدم زنان

که بی تو پادشاه غم دوباره شد گدای من

قدم بنه به خلوتم شبی و با خودت بیار

سبد سبد ز خنده های غم شکن برای من

شروع دلنشین من طلوع کن که بشکند

بلور اشک ها و خاطرات بی بهای من

بیا به وقت صبحدم طلوع با تو دیدنی ست

بیا به کوچه های شب دوباره پا به پای من

 

ایلناز حقوقی

 


دیگر اشعار : ایلناز حقوقی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

من نمیدانم چرا رخ را تو پنهان میکنی

بدست علیرضا بابایی در دسته محمدحسین محمدی تاریخ : 91/10/9 ساعت : 11:39 عصر

 

من نمی‌دانم چرا رخ را تو پنهان می‌کنی

 

من نمی‌دانم چرا رخ را تو پنهان می‌کنی

روی خود از من گرفته دل پریشان می‌کنی

تا مرا بینی دوباره چهره درهم می‌کشی

با رقیبان و حریفان چهره خندان می‌کنی

سینه ی زخمی هر کس را تو درمان می‌شوی

تا که بر ما می‌رسی در سینه پیکان می‌کنی

پا به هر محفل‌گذاری صحبتت وصل است و بس

محفل ما چون رسی صحبت ز هجران می‌کنی

گفته بودی تا دم مرگم وفادارم به عهد

لیک می‌بینم که ترک عهد و پیمان می‌کنی

گفته بودی غم به دل کردن نه کار ما بود

من همی بینم که غم بر دل تو آسان می‌کنی

ای که با باران خودت را می‌نمودی هم جهت

پس چرا در این سرا نفرین به باران می‌کنی

با خزان بنشسته‌ای و خود نمی‌دانی ولی

آید آن روزی که تو یاد بهاران می‌کنی

 

محمدحسین محمدی

 


دیگر اشعار : محمدحسین محمدی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

به این شکسته بی دست و پای سرگردان

بدست علیرضا بابایی در دسته محمدرضا ترکی تاریخ : 91/10/9 ساعت : 4:2 عصر

به این شکسته بی دست و پای سرگردان

 

به این شکسته بی دست و پای سرگردان

یقین گم شده اش را به عشق برگردان

هنوز می شود این دل شکسته تر باشد

دل شکستهّ ما را شکسته تر گردان

بریز هر چه عطش را به کام تشنگی ام

لبان شعله ورم را به گریه تر گردان 

بس است هرچه تپیدیم زیر خاکستر

بسوز جان مرا باز و شعله ور گردان 

مرا که تشنگی از آب خوشتر است امروز

کنار چشمه ببر، تشنه کام برگردان 

دعای ما که دعا نیست، ادعاست فقط

هر آن دعا که نمودیم بی اثر گردان

دل مرا به کنار ضریح عشق ببر

رمیده آهوی بی تاب دربه در گردان

 

محمدرضا ترکی


دیگر اشعار : محمدرضا ترکی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

فهمید دارم حسرتی ...

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد حسین بهرامیان تاریخ : 91/10/9 ساعت : 1:41 صبح

 

فالگیری کف دست

 

فهمید دارم حسرتی ، داغی ، غمی ، فهمید

از حجم اقیانوس دردم ، شبنمی فهمید

می گفت یک جایی دلم دنبال آهوئی است

فال مرا فهمی نفهمی ، مبهمی فهمید !

این کولی زیبا دو ماه از سال می آمد

وقتی که می آمد تمام کوچه می فهمید

او داشت هفده سال یا کمتر ، نمی دانم

می شد از آن رخسار زرد گندمی فهمید

امسال هم وقتی که آمد شهر غوغا شد

امسال هم وقتی که آمد عالمی فهمید :

" مو فالگیرم . . . اومدم فالت بگیرم . . . ها "

فهمید دارم اضطرابی ، ماتمی ، فهمید

دستم به دستش دادم و از تب سردم

بی آنکه هذیان بشنود از من ، کمی فهمید :

" بختت بلنده ، ها گلو ! چشمون دشمن کور

راز تونه گفتم پرینو آدمی فهمید "

هی گفت از هر در سخن ، از آب و آئینه

از مهره مار و طلسم و هر چه می فهمید

با این همه او کولی خوبی نخواهد شد

هر چند از باران چشمم نم ، نمی فهمید

می خواند از آئینه راز ماه را اما

یک عمر من آواره اش بودم ، نمی فهمید !

 

محمد حسین بهرامیان

 


دیگر اشعار : محمد حسین بهرامیان
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

گاهگاهی در دلم یک باره طوفان می شود

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 91/10/8 ساعت : 8:19 عصر

 

گاهگاهی در دلم یک باره طوفان می شود

 

 

گاهگاهی در دلم یک باره طوفان می شود

بادبان کشتی ام انگار ویران می شود

عرشه می افتد به دست موج های بی شکیب

نوح هم در ناخدایی گیج و حیران می شود

لرزه بر جان دلم افتاده از گرداب موج

گویی آهو بچه ای در مهد شیران می شود

سینه را گر چه سپر کردم تو اما شاهدی

که چگونه هستی ام با خاک یکسان میشود

نقره می پاشد به روی شام احساسم بلطف

ماه هم شرمنده پشت ابر پنهان می شود

بغض خاموش گلوی من به محض دیدنت

طرح رویایی ترین تصویر باران می شود

من کی ام؟ شاکی؟ نه ! شاعر؟ نه! نگاه من به توست

چون هرآنچه تو بخواهی عاقبت آن می شود

تا تو هستی زندگی زیباست چون یک خواب خوش

این همه سختی برایم سهل و آسان می شود

موج و کشتی ؟ شیر و آهو ؟ بادبان و باد تند...

در سرم هر لحظه یک تصویر مهمان می شود

 

سرخوش پارسا

 


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

کاش این همه از دسترسم دور نبودی!

بدست علیرضا بابایی در دسته پانته آ صفایی بروجنی، محمدحسین محمدی تاریخ : 91/10/8 ساعت : 1:19 عصر

 

کاش این همه از دسترسم دور نبودی!

 

کاش این همه از دسترسم دور نبودی!

خورشید نبودی و پر از نور نبودی!

 

ای کاش که هم رنگ تو بودم من و ای کاش

بر پیرهنم وصله‌ی ناجور نبودی!

 

گفتند شما مال همید... آه! چه می شد

ای چشمِ تر! این قدر اگر شور نبودی؟

 

پر بود، پر از آهوی یک ساله در و دشت

در شهر اگر این همه ساطور نبودی

 

صیاد که با دست پر آمد... تو چطوری؟

ای صیدِ بد اقبال که در تور نبودی!

 

پانته‌آ صفایی بروجنی

 


دیگر اشعار : پانته آ صفایی بروجنی، محمدحسین محمدی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد حسین بهرامیان تاریخ : 91/10/8 ساعت : 11:54 صبح

گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی

 

گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی

اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی

یک روز شاید در تب توفان بپیچندت

آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی

بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست

باید سکوت سرد سرما را بلد باشی

یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید

نامهربانی های دنیا را بلد باشی

شاید خودت را خواستی یک روز برگردی

باید مسیر کودکی ها را بلد باشی

یعنی بدانی " ...مرد در باران " کجا می رفت

یا لااقل تا  " آب - بابا "  را بلد باشی

حتی اگر آیینه باشی، پیش آدم ها

باید زبان تند حاشا را بلد باشی

وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری

باید هزار آیا و اما را بلد باشی

من ساده ام نه؟ ساده یعنی چه؟... نمی دانم

اما تو باید سادگی ها را بلد باشی

یعنی ببینی و نبینی!...بشنوی اما...

یعنی... زبان اهل دنیا را بلد باشی

چشمان تو جایی است بین خواب و بیداری

باید تو مرز خواب و رویا را بلد باشی

ای شرجی من ! خوب من! باید...

باید زبان حال دریا را بلد باشی

شیراز رنگ خیس چشمت را نمی فهمد

ای کاش رسم این طرف ها را بلد باشی

دیروز- یادت هست- از امروز می گفتم

امروز می گویم که فردا را بلد باشی

گفتی :" وجود ما معمایی است...." می دانم

اما تو باید این معما را بلد باشی

 

محمد حسین بهرامیان


دیگر اشعار : محمد حسین بهرامیان
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<   <<   106   107   108   109   110   >>   >

محبوب کردن