سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 327 ، بازدید دیروز: 414 ، کل بازدیدها: 13183933


صفحه نخست      

کاش می شد که کسی می آمد

بدست علیرضا بابایی در دسته کیوان شاهبداغی تاریخ : 92/1/9 ساعت : 10:58 صبح

کاش می شد که کسی می آمد

 

کاش می شد که کسی می آمد

این دل خسته ی ما را می برد

چشم ما را می شست

راز لبخند به لب می آموخت

کاش می شد دل دیوار پر از پنجره بود

و قفس ها همه خالی بودند

آسمان آبی بود

و نسیم روی آرامش اندیشه ی ما می رقصید

کاش می شد که غم و دلتنگی

راه این خانه ی ما گم می کرد

و دل از هر چه سیاهی ست رها می کردیم

و سکوت جای خود را به هم آوائی ما می بخشید

و کمی مهربان تر بودیم

کاش می شد دشنام، جای خود را به سلامی می داد

گل لبخند به مهمانی لب می بردیم

بذر امید به دشت دل هم

کسی از جنس محبت غزلی را می خواند

و به یلدای زمستانی و تنهائی هم

یک بغل عاطفه گرم به مهمانی دل می بردیم

کاش می فهمیدیم

قدر این لحظه که در دوری هم می راندیم

کاش می دانستیم راز این رود حیات

که به سرچشمه نمی گردد باز

کاش می شد مزه خوبی را

می چشاندیم به کام دلمان

کاش ما تجربه ای می کردیم

شستن اشک از چشم

بردن غم از دل

همدلی کردن را

کاش می شد که کسی می آمد

باور تیره ی ما را می شست

و به ما می فهماند

دل ما منزل تاریکی نیست

اخم بر چهره بسی نازیباست

بهترین واژه همان لبخند است

که ز لبهای همه دور شده ست

کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم

تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم!!!

قبل از آنی که کسی سر برسد

ما نگاهی به دل خسته ی خود می کردیم

شاید این قفل به دست خود ما باز شود

پیش از آنی که به پیمانه ی دل باده کنند

همگی زنگ پیمانه ی دل می شستیم

کاش درباور هر روزه مان

جای تردید نمایان می شد

و سوالی که چرا سنگ شدیم

و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟

کاش می شد که شعار

جای خود را به شعوری می داد

تا چراغی گردد دست اندیشه مان

کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد

تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را

شبح تار امانت داران

کاش پیدا می شد

دست گرمی که تکانی بدهد

تا که بیدار شود، خاطر آن پیمان

و کسی می آمد و به ما می فهماند

از خدا دور شدیم...

 

کیوان شاهبداغی

 


دیگر اشعار : کیوان شاهبداغی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم

بدست علیرضا بابایی در دسته فاضل نظری تاریخ : 92/1/2 ساعت : 1:27 عصر

 

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم

 

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم

بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم

 

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم

ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم

 

چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت !

 که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم

 

زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم ؟

که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

 

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد

که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

 

فاضل نظری

 


دیگر اشعار : فاضل نظری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

بهار بهار

بدست علیرضا بابایی در دسته محمدعلی بهمنی تاریخ : 92/1/1 ساعت : 10:5 صبح

 

بهار بهار

 

بهار بهار

      صدا همون صدا بود

                 صدای شاخه ها و ریشه ها بود

 بهار بهار

      چه اسم آشنایی ؟

                 صدات میاد ... اما خودت کجایی

 وا بکنیم پنجره ها رو یا نه ؟

             تازه کنیم خاطره ها رو یا نه ؟

بهار اومد لباس نو تنم کرد

            تازه تر از فصل شکفتنم کرد

بهار اومد با یه بغل جوونه

             عید آورد از تو کوچه تو خونه

 حیاط ما یه غربیل

             باغچه ما یه گلدون

                        خونه ما همیشه

                                    منتظر یه مهمون

بهار اومد لباس نو تنم کرد

             تازه تر از فصل شکفتنم کرد

بهار بهار یه مهمون قدیمی

            یه آشنای ساده و صمیمی

یه آشنا که مثل قصه ها بود

             خواب و خیال همه بچه ها بود

یادش بخیر بچگی ها چه خوب بود

            حیف که هنوز صبح نشده غروب بود

 آخ ... که چه زود قلک عیدیامون

            وقتی شکست باهاش شکست دلامون

بهار اومد برفارو نقطه چین کرد

            خنده به دلمردگی زمین کرد

چقد دلم فصل بهار و دوست داشت

            واشدن پنجره ها رو دوست داشت

بهار اومد پنجره ها رو وا کرد

            من و با حسی دیگه آشنا کرد

یه حرف یه حرف ‚ حرفای من کتاب شد

            حیف که همش سوال بی جواب شد

دروغ نگم ، هنوز دلم جوون بود

            که صبح تا شب دنبال آب و نون بود

 

محمد علی بهمنی

 

 


دیگر اشعار : محمدعلی بهمنی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

من پریشانم که راه خانه را گم کرده ام

بدست علیرضا بابایی در دسته مژگان عباسلو تاریخ : 91/12/28 ساعت : 11:54 صبح

من پریشانم که راه خانه را گم کرده ام

 

 

من پریشانم که راه خانه را گم کرده ام

من پریـــ … یا نه ، پس از تو شانه را گم کرده ام

 

میگذاری دام پشت دام و من در این قفس

آنقدر ماندم که طعم دانه را گم کرده ام

 

شمعم اما در خودم خاموش از بس بوده ام

اشتیاق صحبت پروانه را گم کرده ام

 

آشنا با هیچ کس جز تو نبودم ، ناگزیر

رفته ام هرجا ، دلی بیگانه  را گم کرده ام

 

عاقلی کو تا بترساند مرا از عشق تو ؟

من شمار این همه دیوانه را گم کرده ام

 

مژگان عباسلو

 


دیگر اشعار : مژگان عباسلو
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

فضای خانه که از خنده های ما گرم است

بدست علیرضا بابایی در دسته نجمه زارع تاریخ : 91/12/28 ساعت : 11:17 صبح

 

فضای خانه که از خنده های ما گرم است

 

فضای خانه که از خنده های ما گرم است

چه عاشقانه نفس می کشم ! هوا گرم است

 

دوباره  دیده امت ، زل بزن به چشمانی

که از حرارت "من دیده ام تو را" گرم است

 

بگو دو مرتبه این را که : دوستت دارم

دلم هنوز به این جمله ی شما گرم است

 

بیا نگاه کنیم عشق را ... نترس ! خدا

هزار مشغله دارد ، سر خدا گرم است

 

من و تو اهل بهشتیم اگر چه می گویند

جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است

 

به من نگاه کنی ، شعر تازه می گویم

که در نگاه تو بازار شعرها گرم است

 

نجمه زارع

 


دیگر اشعار : نجمه زارع
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

زخم ها بسیار اما نوشداروها کم است

بدست علیرضا بابایی در دسته رضا نیکوکار تاریخ : 91/12/27 ساعت : 5:23 عصر

زخم ها بسیار اما نوشداروها کم است

 

زخم ها بسیار اما نوشداروها کم است

دل که می گیرد تمام سِحر و جادوها کم است

 

هر نسیمی با خودش بوی تو را آورده است

بادها فهمیده اند اعجاز شب بوها کم است

 

تا تو لب وا می کنی زنبورها کِل می کشند

هرچه می ریزی عسل در جام کندوها کم است

 

بیشتر از من طلب کن عشق ! من آماده ام

خواهش پرواز کردن از پرستوها کم است

 

از سمرقند و بخارا می شود آسان گذشت

دیگر این بخشش برای خال هندوها کم است

 

عاشقم ، یعنی برای وصف حال و روز من

هرچه فال خواجه و دیوان خواجوها کم است

 

من همین امروز یا فردا به جنگل می زنم

جرأت دیوانگی در شهر ترسوها کم است!

 

رضا نیکوکار

 


دیگر اشعار : رضا نیکوکار
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

بیا چو بوی گل امشب به آشیانه ی ما

بدست علیرضا بابایی در دسته رهی معیری تاریخ : 91/12/27 ساعت : 2:16 عصر

 

بیا چو بوی گل امشب به آشیان? ما

 

سزای چون تو گلی گر چه نیست خانه ی ما

بیا چو بوی گل امشب به آشیانه ی ما

 

تو ای ستاره ی خندان کجا خبر داری؟

زناله ی سحر و گریه ی شبانه ی ما

 

چو بانگ رعد خروشان که پیچد اندر کوه

جهان پر است ز گلبانگ عاشقانه ی ما

 

نوای گرم نی از فیض آتشین نفسی است

ز سوز سینه بود گرمی ترانه ی ما

 

چنان زخاطر اهل جهان فراموشیم

که سیل نیز نگیرد سراغ خانه ی ما

 

به خنده رویی دشمن مخور فریب رهی

که برق ، خنده کنان سوخت آشیانه ی ما

 

رهی معیری

 


دیگر اشعار : رهی معیری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

تا از تو هم آزرده شوم سرزنشم کن

بدست علیرضا بابایی در دسته فاضل نظری تاریخ : 91/12/27 ساعت : 1:29 عصر

 

تا از تو هم آزرده شوم سرزنشم کن

 

تا از تو هم آزرده شوم سرزنشم کن

آه این منم ای آینه ! کم سرزنشم کن

 

آن روز که من دل به سر زلف تو بستم

دل سرزنشم کرد ، تو هم سرزنشم کن

 

ای حسرت عمری که به هر حال هدر شد

در بیش و کم شادی و غم سرزنشم کن

 

یک عمر نفس پشت نفس با تو دویدم

اینبار قدم روی قدم سرزنشم کن

 

من سایه ی پنهان شده در پشت غبارم

آه این منم ای آینه کم سرزنشم کن

 

فاضل نظری

 


دیگر اشعار : فاضل نظری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

نگاه غم زده ام را شبی تو پرپر کن

بدست علیرضا بابایی در دسته آذر زمانی تاریخ : 91/12/25 ساعت : 4:31 عصر

 

 نگاه غم زده ام را شبی تو پرپر کن

 

نگاه غم زده ام را شبی تو پرپر کن

بیا و درد مرا بی ریـــا تو بـــــاور کن

 

گل همیشه بهارم تو خوب میفهمی

به عطر خاطره هایت مرا معطر کن

 

تمام روز نشستم میان قاب نگاهت

بیا ز آتش عشقت مـــــــرا منور کن

 

چه عاشقانه نگاه دلم تو میخوانـــی

تو ابر باش و ببار بر سرم چنان تر کن

 

شهید عشق تو ام نازنین من یکشب

در آرزوی وصالت مرا کبوتـــــــر کـــن

 

 پرنده ای که نشسته است بر لب بامت

نگاه غم زده اش را شبی تو پرپر کن

 

 

آذر زمانی

وبلاگ شاعر : http://azarzamani.mihanblog.com

 

 


دیگر اشعار : آذر زمانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

بگذار بگذرد همه چیز آن چنان که هست

بدست علیرضا بابایی در دسته مهدی فرجی تاریخ : 91/12/25 ساعت : 1:0 عصر

بگذار بگذرد همه چیز آن چنان که هست

 

 

بگذار بگذرد همه چیز آن چنان که هست

دنیا همین که بوده و دنیا همان که هست

 

پای سفر که پیش بیاید مسافریم

آدم هراس جاده ندارد جوان که هست

 

تا هرچه دور پشت مرا گرم می کند

مثل تو دست همسفری مهربان که هست

 

اصلا بدون مشکل شیرین نمی شود

در راه دست کم دو سه تا امتحان که هست

 

گاهی برای ما خود این راه مقصد است

یک جاده با فراز و نشیب آن چنان که هست

 

حالا اگر چراغ نداریم بی خیال

فانوس شعرهای تو در دستمان که هست

 

خواب دو جفت بال و پر سبز دیده ام

پاهای مان شکسته، ولی آسمان که هست

 

مهدی فرجی

 


دیگر اشعار : مهدی فرجی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<   <<   91   92   93   94   95   >>   >

محبوب کردن