سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 715 ، بازدید دیروز: 2003 ، کل بازدیدها: 13098800


صفحه نخست      

اصلاً قبول حرف شما من روانی ام

بدست علیرضا بابایی در دسته حامد عسکری تاریخ : 91/7/28 ساعت : 10:47 عصر

اصلاً قبول حرف شما، من روانی‌ام

 

اصلاً قبول حرف شما، من روانی‌ام

من رعد و برق و زلزله‌ام؛ ناگهانی‌ام

 

این بیت‌های تلخِ نفس‌گیرِ شعله‌خیز

داغ شماست خیمه زده بر جوانی‌ام

 

رودم؛ اگر چه بی‌تو به دریا نمی‌رسم

کوهم؛ اگر چه مردنی و استخوانی‌ام

 

من کز شکوه روسری‌ات کم نمی‌کنم

من، این من غبار؛ چرا می‌تکانی‌ام؟

 

بگذار روی دوش تو باشد یکی دو روز

این سر که سرشکسته ی نامهربانی‌ام

 

کوتاه شد سی و سه پل و دو پلش شکست

از بعد رفتنت گل ابروکمانی‌ام

 

شاعر شنیدنی است ولی دست روزگار

نگذاشت این که بشنوی‌ام یا بخوانی‌ام

 

این بیت آخر است، هوا گرم شد؛ بخند

من دوست‌دار بستنی زعفرانی‌ام

 

حامدعسگری


دیگر اشعار : حامد عسکری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

من همچنان ماندم

بدست علیرضا بابایی در دسته علی ثابت قدم تاریخ : 91/7/28 ساعت : 10:41 صبح

نبودی هر زمان بودم ، نماندی هر زمان ماندم

 

 

تو همچون دیگران رفتی ، ولی من همچنان ماندم 

چنان که آمدم تا انتهای داستان ماندم

 

مرا تنها رها کردی شبی و بی خبر رفتی

بلاتکلیف ، من بین زمین و آسمان ماندم

 

تو را گم کرده ام آنگونه که گم کرده ام خود را

نشانی نیست از تو آنچنان که بی نشان ماندم

 

تو را صد حنجره آواز تا شیراز با خود برد

و من چون بغض کوری در گلوی اصفهان ماندم

 

تو با اسب سفید بال دار آرزو رفتی

و من با چرخش کالسکه در نقش جهان ماندم

 

نه حالا ، بلکه عمری با دل من این چنین بودی

نبودی هر زمان بودم ، نماندی هر زمان ماندم

 

به اخم خود به من گفتی که از پیشم برو ! رفتم

ولی با چشم هایت لحظه ای گفتی بمان! ماندم

 

اگر بار گران بودی... اگر نامهربان بودی ...

تو گفتی می روی اما من ای نامهربان ماندم !

 

علی ثابت قدم


دیگر اشعار : علی ثابت قدم
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

یک شبی مجنون نمازش را شکست

بدست علیرضا بابایی در دسته مرتضی عبدالهی تاریخ : 91/7/27 ساعت : 5:17 عصر

یک شبی مجنون نمازش را شکست

 

یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه لیلا نشست

 

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

 

سجده ای زد بر لب درگاه او

پُر ز لیلا شد دل پر آه او

 

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای

بر صلیب عشق دارم کرده ای

 

جام لیلا را به دستم داده ای

وندر این بازی شکستم داده ای

 

نشتر عشقش به جانم می زنی

دردم از لیلاست آنم می زنی

 

خسته ام زین عشق، دل خونم نکن

من که مجنونم تو مجنونم نکن

 

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو... من نیستم

 

گفت ای دیوانه لیلایت منم

در رگ پنهان و پیدایت منم

 

سالها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

 

عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق یکجا باختم

 

کردمت آواره صحرا نشد

گفتم عاقل می شوی اما نشد

 

سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا بر نیامد از لبت

 

روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی

 

مطمئن بودم به من سر می زنی

در حریم خانه ام در می زنی

 

حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بی قرارت کرده بود

 

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم

 

مرتضی عبدالهی


دیگر اشعار : مرتضی عبدالهی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

عاقد دوباره گفت: وکیلم؟...

بدست علیرضا بابایی در دسته پروانه نجاتی تاریخ : 91/7/26 ساعت : 2:54 عصر

عاقد دوباره گفت: « وکیلم؟...» پدر نبود!

 

عاقد دوباره گفت: « وکیلم؟...» پدر نبود    !

ای کاش در جهان ره و رسم سفر نبود

                  گفتند: رفته گل... نه... گلی گم... دلش گرفت

                  یعنی که از اجازه بابا خبر نبود

هجده بهار منتظرش بود و برنگشت

آن فصل های سرد که بی درد سر نبود

                  ای کاش نامه یا خبری، عطر چفیه ای

                  رویای دخترانه او بیشتر نبود

عکس پدر، مقابل آیینه، شمعدان

آن روز دور سفره، به جز چشم تر نبود

                  عاقد دوباره گفت: وکیلم؟... دلش شکست

                  یعنی به قاب عکس، امیدی دگر نبود

او گفت: با اجازه بابا... بله... بله

مردی که غیر خاطره ای مختصر نبود

 

پروانه نجاتی


دیگر اشعار : پروانه نجاتی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

بچه ها عشق گناه است گناه

بدست علیرضا بابایی در دسته منوچهر نیسانی تاریخ : 91/7/26 ساعت : 9:45 صبح

بچه ها عشق گناه است گناه

 

از پس شیشه ی عینک ،استاد ، سرزنش بار مرا می نگرد

باز در دیده من می خواند،که چها در دل من می گذرد

 

می کند مطلب خود را دنبال ،«بچه ها عشق گناه است گناه»

وای اگر بر دل نو خاسته ای ،لشکر عشق بتازد بیگاه

 

می نشینم همه ساعت خاموش ،با دل خویشتنم دنیایی است

ساکتم گر چه به  ظاهر اما، در دلم با غم تو غوغایی است

 

مبصر امروز چو اسمم را خواند ،بی سبب فریاد کشیدم غایب

رفقایم همگی خندیدند که جنون گشته  به طفلک  غالب

 

بچه ها هیچ نمی دانستند ،که من  آنجایم و دل جای دگر

دل آنهاست پی درس و کتاب ،دل من در پی سودای دگر

 

من به یاد تو و آن روز بهار که تو را دیدم در جامه زرد

تو سخن گفتی اما نه ز عشق،من سخن گفتم اما نه ز درد

 

من به یاد تو و آن خاطره ها ،یاد آن دوره که بگذشت چو باد

که در این وقت به من می نگرد،از پس شیشه ی عینک استاد

 

با خیالت خوشم از اول زنگ ،لحظه ای فارغ از این دنیایم

«زنگ خورده است منوچهر بیا»،تو فریدون برو من می آیم

 

منوجهر نیسانی


دیگر اشعار : منوچهر نیسانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

دیگر نکن تلاش به آنجا نمی رسی

بدست علیرضا بابایی در دسته مرضیه خدیر تاریخ : 91/7/25 ساعت : 10:38 عصر

 آخر چگونه تکیه به عشقت دهم که تو

 

دیگر نکن تلاش به آنجا نمی رسی

رودی تهی شدی که به دریا نمی رسی

 

آخر چگونه تکیه به عشقت دهم که تو

حتی حساب فاصله ها را نمی رسی

 

گفتم که عشق آخر دنیاست ، صبر کن

یک دست بی صداست ، تو تنها نمی رسی

 

 از آن مسیر جاده به بن بست می رود

نفرین که نه ، نمی کنم ، اما نمی رسی

 

تنها شدن عذاب کمی نیست مرد من

هرگز نگو به روز مبادا نمی رسی

 

یک روز می رسد که تو گم می کنی مرا

در خواب می روی و به رویا نمی رسی

 

با این که دل شکسته تر از هر شبم ولی

در این تصورم که " تو فردا نمی رسی؟   ..."

 

مرضیه خدیر


دیگر اشعار : مرضیه خدیر
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

هر بار خواست چای بریزد نمانده ای

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 91/7/25 ساعت : 8:35 عصر

چای

 

هر بار خواست چای بریزد نمانده ای

رفتی و باز هم به سکوتش نشانده ای

 

تنها دلش خوش است به اینکه یکی دو بار

با واسطه "سلام" برایش رسانده ای

 

حالا صدای او به خودش هم نمیرسد

از بس که بغض توی گلویش چپانده ای

 

دیدم که شهر باز پر از عطر مریم است

گفتند باز روسری ات را تکانده ای

 

میخندی و برات مهم نیست ... ای دریغ

من آن نهنگی ام که به ساحل کشانده ای

 

 

بدبخت من...

فلک زده من...

بد بیار من...

امروز عصر چای ندارم... تو مانده ای!

 

 

حامد عسگری


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

از آن روزی که بخشیدم به چشمانت دل خود را

بدست علیرضا بابایی در دسته حامد عسکری، حمد الله لطفی تاریخ : 91/7/24 ساعت : 4:54 عصر

تو همچو کودکان سرگرم بازی کردنی بانو

 

از آن روزی که بخشیدم به چشمانت دل خود را

به چشم خویش میبینم همه شب قاتل خود را

                       تو همچو کودکان سرگرم بازی کردنی بانو

                       که جفت هم بچینی قطعه های پازل خود را

من این سو خواب از چشمم پریده تا خروس صبح

که شاید حل کنم با تو تمام مشکل خود را

                       شب و دریایی از امواج اندوه پریشانی

                       یقین گم میکنم دیگر نشان ساحل خود را

بگو ای بید مجنونی که در هم ریخته موهایت

چگونه در کنار تو بسازم منزل خود را

                       تمام سهم من از زندگی شعر است و موسیقی

                       نشد از سر بریزم تا به پایت حاصل خود را

شبیه آرزوها و خیالات منی شاید

که از روز ازل دادم به چشمانت دل خود را

 

حمد الله لطفی


دیگر اشعار : حامد عسکری، حمد الله لطفی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید

بدست علیرضا بابایی در دسته محمدعلی بهمنی تاریخ : 91/7/23 ساعت : 9:12 عصر

خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید

 

خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید   

 و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید

 

رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست

چه سر وقت مرا هم به سر وعده کشید

 

به کف و ماسه که نایاب ترین مرجان ها

 تپش تبزده نبض مرا می فهمید

 

آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد

مثل خورشید که خود را به دل من بخشید

 

ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم

هیچکس مثل تو و من به تفاهم نرسید

 

خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد

ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید

 

من که حتی پی پژواک خودم می گردم

آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید

 

محمدعلی بهمنی


دیگر اشعار : محمدعلی بهمنی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

هرگاه یک نگاه به بیگانه می کنی

بدست علیرضا بابایی در دسته فاضل نظری تاریخ : 91/7/23 ساعت : 1:51 عصر

هرگاه یک نگاه به بیگانه می کنی

 

هرگاه یک نگاه به بیگانه می کنی

خون مرا دوباره به پیمانه می‌کنی

 

ای آنکه دست بر سر من می‌کشی! بگو

فردا دوباره موی که را شانه می‌کنی؟

 

گفتی به من نصیحت دیوانگان مکن   !

باشد، ولی نصیحت دیوانه می‌کنی

 

ای عشق سنگدل که به آیینه سر زدی

در سینه‌ی شکسته‌دلان خانه می‌کنی؟

 

بر تن چگونه پیله ببافم که عاقبت

چون رنگ رخنه در پر پروانه می‌کنی

 

عشق است و گفته‌اند که یک قصه بیش نیست

این قصه را به مرگ خود افسانه می‌کنی

 

فاضل نظری


دیگر اشعار : فاضل نظری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<   <<   16   17   18   19   20      >

محبوب کردن