سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 683 ، بازدید دیروز: 863 ، کل بازدیدها: 13179369


صفحه نخست      

در شهر هی قدم زد و عابر زیاد شد

بدست علیرضا بابایی در دسته محمدحسین ملکیان تاریخ : 95/1/25 ساعت : 12:30 عصر

در شهر هی قدم زد و عابر زیاد شد

 

در شهر هی قدم زد و عابر زیاد شد

ترس از رقیب بود … که آخر زیاد شد

 

این قدرهام نصف جهان جمعیت نداشت

با کوچ او به شهر، مهاجر زیاد شد

 

یک لحظه باد روسری اش را کنار زد

از آن به بعد بود که شاعر زیاد شد

 

هی در لباس کهنه اداهای تازه ریخت

هی کار شاعران معاصر زیاد شد …

 

از بس که خوب چهره و عالم پسند بود

بین زنان شهر سَر و سِر زیاد شد

 

گفتند با زبان خوش از شهر ما برو

ساک سفر که بست، مسافر زیاد شد

 

 

 

محمدحسین ملکیان


دیگر اشعار : محمدحسین ملکیان
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

امشب عروسش می شوی…من دوستت دارم هنوز!

بدست علیرضا بابایی در دسته مهدی حسینی تاریخ : 95/1/23 ساعت : 11:29 صبح

امشب عروسش می شوی…من دوستت دارم هنوز!

 

امشب عروسش می شوی…من دوستت دارم هنوز!

بی من چه شیرین میروی…من دوستت دارم هنوز!

 

در این مثلث سوختم…دارم به سویت می دوم

داری به سویش میدوی…من دوستت دارم هنوز!

 

قسمت نشد در این غزل…شاید جهان دیگری…

مستی و رقص و مثنوی..!من دوستت دارم هنوز!

 

امشب برایت بغض من کل میکشد محبوب من!

حتی اگر هم نشنوی من دوستت دارم هنوز!

 

در سنگسار قلب من لبخند تو زیباترست…

یک جور خاص معنوی من دوستت دارم هنوز!

 

خوشبخت باشی عمر من در پنت هاس برج عشق!!!

در ایستگاه مولوی من دوستت دارم هنوز!

 

دارد غرورم میچکد از چشمهایم روی تخت…!

داری عروسش می شوی…من دوستت دارم هنوز

 

مهدی حسینی


دیگر اشعار : مهدی حسینی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

بهار پشت زمستان بهار پشت بهار

بدست علیرضا بابایی در دسته فاضل نظری تاریخ : 95/1/21 ساعت : 10:43 صبح

بهار پشت زمستان بهار پشت بهار

 

بهار پشت زمستان بهار پشت بهار

دلم گرفت از این گردش و از این تکرار

 

نفس کشیدن وقتی که استخوان به گلو

نگاه کردن وقتی که در نگاهت خار

 

اگر به شهر روی طعنه های رهگذران

اگر به خانه بمانی غم در و دیوار

 

نمانده است تورا در کنار همراهی

که دوستان تو را می خرند بادینار

 

نه دوستان صفحاتی زهم پراکنده

که جمع کردنشان درکنار هم دشوار

 

به صبرشان که بخوانی به جنگ مشتاق اند

به جنگشان که بخوانی نشسته اند کنار

 

تو از رعیت خود بیمناکی و همه جا

رعیت است که تشویش دارد از دربار

 

کتاب کهنه تاریخ را نخوانده ببند

دلم گرفت از این گردش و از این تکرار

 

فاضل نظری

 


دیگر اشعار : فاضل نظری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

خواب دیدی که مرا کشتی!؟ نمی دانی مگر؟

بدست علیرضا بابایی در دسته زهرا حبیبی تاریخ : 95/1/19 ساعت : 10:58 صبح

خواب دیدی که مرا کشتی!؟ نمی دانی مگر؟

 

خواب دیدی که مرا کشتی!؟ نمی دانی مگر؟

هم پناهی هم مرا پشتی ، نمی دانی مگر؟

 

چشمهایم با فنونِ خویش خاک ات می کند

زود می بازی تو هم، کشتی نمی دانی مگر؟

 

 

گرد خشخاشی ِ من! من را به کشتن داده ای

شب به شب بو می کنم مُشتی ، نمی دانی مگر؟

 

گِرد آتش واره ی عشقت دعایی خوانده ام

تو برایم مثل  َزرتشتی  ،نمی دانی مگر؟

 

 

 عاقبت باحکم عدلِ خود قصاصت می کنم 

«ثالث»اَم با دینِ مزدشتی نمی دانی مگر؟!

 

زهرا حبیبی


دیگر اشعار : زهرا حبیبی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

باز هم نصفه شب و تاب و تبی تکراری

بدست علیرضا بابایی در دسته عقیل پورجمالی تاریخ : 95/1/18 ساعت : 11:29 عصر

باز هم نصفه شب و تاب و تبی تکراری

 

باز هم نصفه شب و تاب و تبی تکراری 

دلبرم! دخترِ مهتاب! تو هم بیداری؟        

 

گل شب بوی غزل ریز! مزاحم نشوم!   

وقت داری کمی از روی غمم برداری؟؟  

 

میشود دست به بغضم بکشی؟ بی زحمت!

میشود گوش به آهنگِ دلم بسْپاری؟

 

"یک نفر آدمم و چند نفر غمگینم" 

خسته ام،خسته از این زندگیِ اجباری!

 

شده مخروبه بنایِ دلِ کج بنیادم!

شاعری را چه به وصله زدن و معماری!

 

خسته ام،منتظرِ معجزه ی تازه ایَم

تو بیایی به دلم دینِ نُویی می آری!

 

کاش! پایانِ غمِ من به خودت ختم شود

کاش! شیرین شود این درد و غمِ تکراری!

 

عقیل پورجمالی


دیگر اشعار : عقیل پورجمالی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

بیا تا با غزل عقدت کنم تا محرمم باشی

بدست علیرضا بابایی در دسته ناشناس تاریخ : 95/1/18 ساعت : 9:42 صبح

بیا تا با غزل عقدت کنم تا محرمم باشی

 

بیا تا با غزل عقدت کنم تا محرمم باشی

شریک شادی و شعر و شب و شور و غمم باشی

 

نمی خواهم بجز چشم تو رازی بینمان باشد

دلم می خواهد آگاه از همه زیر و بمم باشی

 

دمادم عمر من اتلاف شد اسراف شد بی تو

بیا تا همدلم باشی، بیا تا همدمم باشی

 

شدم مات رخت ،چون مهره ی دشمن چه بد کیشی...

توقع داشتم تو قلعه ی مستحکمم باشی

 

اگر خاکم اگر آبم ،بدان من بی تو بی تابم

بیا تا کعبه ام باشی، بیا تا زمزمم باشی

 

به دل مهر تورا مثل علی یک عمر پروردم

مبادا روز آخر جای ابن ملجمم باشی

 

درون دل غمی دارم، ز عشقت عالمی دارم

مبادا لحظه‌ای تو، خارج از این عالمم باشی

 

شاعر : ؟؟؟؟؟


دیگر اشعار : ناشناس
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

با لباس آبی از من دل که نه جان می بری

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 95/1/17 ساعت : 5:17 عصر

با لباس آبی از من دل که نه جان می بری

 

با لباس آبی از من دل که نه جان می بری
تو مسلمانی از این ساده مسلمان می بری

 
عقل و هوش از سر من با هر نگاهت می پرد
این تفاوتی که هست در هر انسان می بری

 
اوج تصمیم منی هر جا که باشی هستم و
مثل یک کشتی به آبم مثل بادبان می بری


تو که ماهی من که برکه، در دلم هستی و دور
ماه من کی با خودت من را به آسمان می بری؟


ترسم از سوختن که نیست از عشق تو داغم هنوز
این خیال است که مرا سمت زمستان می بری


هر چه می خواهی بکن از عشق من کم شد مگر؟
ماه من بی فایدست زیره به کرمان می بری

 

روح اله پورجلالی 


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو

بدست علیرضا بابایی در دسته حسین منزوی تاریخ : 95/1/17 ساعت : 5:7 عصر

بهار

 

قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو 
این چه عیدی و بهاری است که دارم بی تو 


گیرم این باغ ، گُلاگُل بشکوفد رنگین 
به چه کار آیدم ای گل ! به چه کارم بی تو ؟


با تو ترسم به جنونم بکشد کار ، ای یار 
من که در عشق چنین شیفته وارم بی تو 


به گل روی تواش در بگشایم ورنه 
نکند رخنه بهاری به حصارم بی تو 


گیرم از هیمه زمرد به نفس رویانده است 
بازهم باز بهارش نشمارم بی تو 


با غمت صبر سپردم به قراری که اگر 
هم به دادم نرسی ، جان بسپارم بی تو

 

بی بهار است مرا شعر بهاری ،‌آری 

نه همیه نقش گل و مرغ نیارم بی تو 


دل تنگم نگذارد که به الهام لبت 
غنچه ای نیز به دفتر بنگارم بی تو

 

حسین منزوی


دیگر اشعار : حسین منزوی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

سیل دیوانگی

بدست علیرضا بابایی در دسته حمیدرضا نادری تاریخ : 95/1/14 ساعت : 10:37 صبح

گم شدم در گیر و دار آرزو های خودم

 

گم شدم در گیر و دار آرزو های خودم

تا به تنهایی رسیدم باز با پای خودم

 

مثل احساسی که از دلبستگی بیزار بود

من زمستانم گریزانم ز سرمای خودم

 

آتش سوزان عشقم در مسیر سرد باد

می شوم توفان ویرانی فردای خودم

 

قصه نامحرمان بس بود اما پس چرا

می کشم کشتی دزدان را به دریای خودم

 

خورده ام صد بار چوب اشتباهم را ولی

می کنم تایید مرگم را به امضای خودم

 

ادعا کردم که کوهم ریشه دارم در زمین

با نسیمی جابجا گشتم من از جای خودم

 

بس که گریان کرده ام لبخند های شوق را

سیل این دیوانگی آمد به صحرای خودم

 

حمیدرضا نادری


دیگر اشعار : حمیدرضا نادری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

خدا دارد چه چیزی بر سرم می آورد ری را؟

بدست علیرضا بابایی در دسته مهدی فرجی تاریخ : 94/12/29 ساعت : 10:1 صبح

خدا دارد چه چیزی بر سرم می آورد ری را؟

 

خدا دارد چه چیزی بر سرم می آورد ری را؟

هوای عید با خود بوی غم می آورد ری را

 

مرا بی شعر در ذهنت مجسم کن! نمی خندی؟

تو وقتی نیستی این مرد کم می آورد ری را

 

شب بی شعر، چای سرد، عید تلخ، راه دور

بد تقدیر دارد پشت هم می آورد ری را

 

به جان تو ملالی نیست غیر از «نیستی پیشم»

و اینکه غصّه فکر دم به دم می آورد ری را!!!

 

کجای زندگی لنگ است وقتی من نمیخوانم

جهان چیزی مگر بی شعر کم می آورد ری را؟

 

تورا مشغول بودم،قوری چینی خودش را کشت

دوباره زهر جای چای دم می آورد ری را

 

 

مهدی فرجی


دیگر اشعار : مهدی فرجی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<   <<   26   27   28   29   30   >>   >

محبوب کردن