سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 849 ، بازدید دیروز: 863 ، کل بازدیدها: 13179535


صفحه نخست      

چه باید گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟!

بدست علیرضا بابایی در دسته حسین زحمتکش تاریخ : 94/10/23 ساعت : 10:51 عصر

چه باید گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟!

 

تو خواهی رفت، دیگر حرف چندانی نمی ماند
چه باید گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟!

بمان و فرصت قدری تماشا را مگیر از ما
تو تا آبی بنوشانی به من، جانی نمی ماند

برایم قابل درک است اگر چشمت به راهم نیست
برای اهل دریا شوق بارانی نمی ماند

همین امروز داغی بر دلم بنشان که در پیری
برای غصه خوردن نیز دندانی نمی ماند

اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورم!
برای دستهای تنگ، ایمانی نمی ماند…

اگر اینگونه خلقی چنگ خواهد زد به دامانت
به ما وقتی بیفتد دور، دامانی نمی ماند

بخوان از چشم های لال من، امروز شعرم را …
که فردا از منِ دیوانه، دیوانی نمی ماند

حسین زحمتکش


دیگر اشعار : حسین زحمتکش
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

دلم وا مانده در کاری که فکرش را نمی کردم

بدست علیرضا بابایی در دسته مرتضی خدمتی تاریخ : 94/10/22 ساعت : 10:23 عصر

دلم وا مانده در کاری که فکرش را نمی کردم

 

دلم وا مانده در کاری که فکرش را نمی کردم
سرم خورده به دیواری که فکرش را نمی کردم

مدارجبر هستی را فقط بیهوده می گردم
اسیرم کرده تکراری که فکرش را نمی کردم

خرابم می کند با اخم وبا لبخند می سازد
دلم را برده معماری که فکرش را نمی کردم

زمین را مثل اسکندربه حکم عشق او گشتم
شدم سرباز بیماری که فکرش را نمی کردم

ولی هرنقطه ای رفتم شعاع درد دورم زد
به دستش داشت پرگاری که فکرش رانمی کردم

به هر دستی که دور گردنم افتاد دل بستم
مرا زد عاقبت ماری که فکرش را نمی کردم .........


مرتضی خدمتی


دیگر اشعار : مرتضی خدمتی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

جایی نرو ! بچرخ فقط در مدار من

بدست علیرضا بابایی در دسته شیرین خسروی تاریخ : 94/10/22 ساعت : 9:56 عصر

جایی نرو ! بچرخ فقط در مدار من

 

جایی نرو ! بچرخ فقط در مدار من !
ای ماه …! ای ستاره ی دنباله دار من

باید جهان و نظم قدیمش عوض شود
هر کار می کنم که تو باشی کنار من

دادم عنان زندگی ام را به عشق تو
از اختیار عقل گذشته است کار من

چون سنگ کوچکی ته یک رودخانه ام
اینگونه است در غم تو روزگار من

حالا بیا و مثل نسیمی عبور کن
از گیسوان مضطرب بی قرار من

حالابیا و ساده ترین حرف را بزن
پایان بده به سخت ترین انتظار من …!!


شیرین خسروی


دیگر اشعار : شیرین خسروی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

می کشم بر شانه هایم غربت ِاندوه را

بدست علیرضا بابایی در دسته یدالله گودرزی تاریخ : 94/9/16 ساعت : 11:32 عصر

می کشم بر شانه هایم غربت ِاندوه را

 

می کشم بر شانه هایم غربت ِاندوه را

غربتِ اندوهِ بی مانند ِهمچون کوه را

 

شانه هایم زیر این بیداد کم می آورند

کاش می شد کوه باشم این غم ِ بشکوه را

 

کاش دست مهربانی می زدود از روی لطف

لایه لایه دردهایِ مبهم ِانبوه را

 

کاشکی دریادلی با ما روایت کرده بود

درد های بی شمار ِشاعری نستوه را

 

دردهایی چون خوره خونِ غزل را می خورّد

کاش می شد باز گویم دردهای روح را …!

 

 

یدالله گودرزی


دیگر اشعار : یدالله گودرزی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

چه دردی بیشتر از این که دردم را نمیدانی

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 94/9/16 ساعت : 3:4 عصر

 

چه دردی بیشتر از این که دردم را نمیدانی
به چشمم خیره میگردی ولی غم را نمیخوانی

چه باشی یا نباشی من برایت آرزو کردم
چه دردی بیشتر از این که این ها را نمی دانی

برایم روز روشن بود میدانستم از اول
که میاید چنین روزی که میگوئی نمیمانی

برای من که بعد از تو ندارم شاخه ی سبزی
چه فرقی میکند دیگر هوای صاف و بارانی

شبیه موریانه،خاطرت در ذهن می ماند
که میپوسد مرا کم کم به آرامی و پنهانی

دل آئینه ام حتی اگر کوهی شود آخر
به سنگی،خرد می گردد به یک لحظه به آسانی

چه میدانی؟تمام پیکرم چون شمع می سوزد
که امشب در دلم برپاست یک شام غریبانی

شاعر:رضا خادمه مولوی


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

بی وفایــی پیش چشم این اهالی خوب نیست

بدست علیرضا بابایی در دسته ابوالقاسم خورشیدی تاریخ : 94/9/13 ساعت : 10:9 عصر

بی وفایــی پیش چشم این اهالی خوب نیست

 

بی وفایــی پیش چشم این اهالی خوب نیست

التماست می کنم این بی خیالی خوب نیست

 

خنده های رفتنت در کوچـــه ها ویــران گرند

گریه های ماندنم در این حوالی خوب نیست

 

مادرم می گفت:شاید یک غروبی آمدی

انتظار سرنوشت احتمالی خوب نیست

 

بی  تو  مشغــول تمـــام ِ خاطرات رفته ام

ای تمام هستی ام خوداشتغالی خوب نیست

 

کـــــوزه ای هستم کـــه با درد ترک خو کرده ام

جابه جایی های این ظرف سفالی خوب نیست

 

چون  رمیدن های  آهـــو  نازهایت  جالب است

دشت چشمم را نکن حالی به حالی خوب نیست

 

بعد از این حال من و این کوچــه و این باغ گل

از نبودت  مثل این  گلهای قالی  خوب نیست

 

 

ابوالقاسم خورشیدی


دیگر اشعار : ابوالقاسم خورشیدی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

به رسم صبر ، باید مَرد آهش را نگه دارد

بدست علیرضا بابایی در دسته سجاد سامانی تاریخ : 94/9/13 ساعت : 9:55 عصر

به رسم صبر ، باید مَرد آهش را نگه دارد

 

به رسم صبر ، باید مَرد آهش را نگه دارد

اگر مرد است، بغض گاهگاهش را نگه دارد

 

پریشان است گیسویی در این باد و پریشان‌تر

مسلمانی که می‌خواهد نگاهش را نگه دارد

 

عصای دست من عشق است، عقل سنـگدل بـگذار

که این دیوانه تنها تکیه‌گاهش را نگه دارد

 

به روی صورتم گیسوی او مهمان شد و گفتم 

خدا دلبستگان روسیاهش را نگه دارد

 

دلم را چشم‌هایش تیرباران کرد ، تسلیمم

بگویید آن کمان‌ابرو سپاهش را نگه دارد

 

 

سجّاد سامانی


دیگر اشعار : سجاد سامانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

هرچه با تنهایی من آشنا تر می شوی

بدست علیرضا بابایی در دسته حامد عسکری تاریخ : 94/9/12 ساعت : 10:46 عصر

هرچه با تنهایی من آشنا تر می شوی

 

هرچه با تنهایی من آشنا تر می شوی
دیرتر سر میزنی و بی وفا تر می شوی

هرچه از این روزهای آشنایی بگذرد
من پریشان تر، تو هم بی اعتناتر می شوی

من که خرد و خاکشیرم! این تویی که هر بهار
سبزتر می بالی و بالا بلاتر می شوی

مثل بیدی زلف ها را ریختی بر شانه ها
گاه وقتی در قفس باشی رهاتر می شوی

عشق قلیانی ست با طعم خوش نعنا دوسیب
می کشی آزاد باشی، مبتلاتر می شوی

یا سراغ من می آیی چتر و بارانی بیار
یا به دیدار من ابری نیا... تر میشوی

حامد عسکری


دیگر اشعار : حامد عسکری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

تنها ترین امام زمین، مقتدای شهر

بدست علیرضا بابایی در دسته فرزاد نظافتی تاریخ : 94/9/12 ساعت : 10:39 عصر

تنها ترین امام زمین، مقتدای شهر

تنها ترین امام زمین، مقتدای شهر
تنها، چه میکنی؟ تو کجایی؟ کجای شهر؟

وقتی کسی برای تو تب هم نمی کند
دیگر نسوز این همه آقا به پای شهر

تو گریه میکنی و صدایت نمی رسد
گم می شود صدای تو در خنده های شهر

تهمت، ریا و غیبت و رزق حرام و قتل
ای وای من چه می کشی از ماجرای شهر

دلخوش نکن به “ندبه”ی جمعه، خودت بیا
با این همه گناه نگیرد دعای شهر

اینجا کسی برای تو کاری نمی کند
فهمیده ام که خسته ای از ادعای شهر

گاه از نبودنت مثلا گریه می کنند
شرمنده ام! از این همه کذب و ادای شهر

هر روز دیده می شوی اما کسی تو را
نشناخت ای غریبه ترین آشِنای شهر

جمعه... غروب... گریه ی بی اختیار من...
آقا دلم گرفته شبیه هوای شهر

فرزاد نظافتی


دیگر اشعار : فرزاد نظافتی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

خسته ام بعد تو از این همه شب بیداری

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد شیخی تاریخ : 94/9/12 ساعت : 11:5 صبح

خسته ام بعد تو از این همه شب بیداری
خسته ام بعد تو از این همه شب بیداری 
دم به دم یاد تو و درد و غم و بیداری 
 
برو هر جا بنشین پشت سرم حرف بزن
این چنین نیست ولی رسم امانت داری 
 
قهوه ی تلخ رقیبان که مرا خواهد کشت 
سهم من از تو شد این رسم بد قاجاری 
 
دل من خواست که یک بار دگر برگردی 
دیگر از جانب من نیست ولی اصراری
 
همه گفتند که تو خنده کنان می رفتی
خسته ام از تو و این ماضی استمراری 
 
 
محمد شیخی 

دیگر اشعار : محمد شیخی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<   <<   26   27   28   29   30   >>   >

محبوب کردن