سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 65 ، بازدید دیروز: 639 ، کل بازدیدها: 13203868


صفحه نخست      

میخواستم عزیز تو باشم

بدست علیرضا بابایی در دسته فرهاد صفریان تاریخ : 91/11/23 ساعت : 3:51 عصر

 

می‌خواستم عزیز تو باشم، خدا نخواست

 

می‌خواستم عزیز تو باشم، خدا نخواست

همراه و هم‌گریز تو باشم، خدا نخواست

می‌خواستم که ماهی غمگینِ برکه‌ای

در دست‌های لیزِ تو باشم، خدا نخواست

گفتم در این زمانه کج فهمِ کند ذهن

مجنون چشم تیز تو باشم، خدا نخواست

می‌خواستم که مجلس ختمی برای این

پاییز برگ‌ریز تو باشم، خدا نخواست

آه‌، ای پری هرچه غزل گریه! خواستم

بیت ترانه‌ای ز تو باشم، خدا نخواست

مظلوم و ساکتم! به خدا دوست داشتم

یار ستم ستیز تو باشم، خدا نخواست

نفرین به من که پوچی دستم بزرگ بود

می‌خواستم عزیز تو باشم، خدا نخواست

 

فرهاد صفریان

 


دیگر اشعار : فرهاد صفریان
4 دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

دوستت می دارم و بیهوده پنهان می کنم

بدست علیرضا بابایی در دسته سیمین بهبهانی تاریخ : 91/11/22 ساعت : 5:4 عصر

 

دوستت می دارم و بیهوده پنهان می کنم

 

دوستت می دارم و بیهوده پنهان می کنم

خلق می دانند و من انکار ایشان می کنم

عشق بی هنگام من تا از گریبان سر کشید

از غم رسوا شدن سر درگریبان میکنم

دست عشقت بند زرین زد به پایم این زمان

کاین سیه کاری به موی نقره افشان میکنم

سینه پر حسرت و سیمای خندانم ببین

زیر چتر نسترن آتش فروزان میکنم

دیده بر هم مینهم تا بسته ماند سر عشق

این حباب ساده راسرپوش طوفان میکنم

این من و این دامن و این مستی آغوش تو

تا چه مستوری من آلوده دامان میکنم

دست و پا گم کرده و آشفته می مانم به جای

نعمت وصل تو را اینگونه کفران میکنم

ای شگرف، ای ژرف، ای پر شور، ای دریای عشق

در وجودت خویش را چون قطره ویران میکنم

تا چراغانی کنم راه تو را هر شامگاه

اشک شوقی نو به نو آویز مژگان میکنم

زان نگاه کهربایی چاره فرمان بردن است

هر چه میخواهی بگو آن میکنم آن میکنم

 

سیمین بهبهانی

 


دیگر اشعار : سیمین بهبهانی
3 دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

اصلا نیا

بدست علیرضا بابایی در دسته فاطمه سادات بحرینی تاریخ : 91/11/22 ساعت : 3:16 عصر

بهتر که احساسی نباشد، سنگ باشم

 

بگذار امشب با خودم یکرنگ باشم

اصلا نیا تا مدتی من هنگ باشم

دیگر نمی خواهم دلم بازیچه باشد

بهتر که احساسی نباشد، سنگ باشم

در کوچه های شهر این مردان نامرد

شاید همان بهتر که کوری لنگ باشم

من با تمام قدرتم با خواهش دل

باید بجنگم، کشته ی این جنگ باشم

تا کی حواسم پیش چشم آدمکهاست؟

بهتر که من هم گیج و مات و منگ باشم

فکرم مشوش می شود وقتی نباشی

تا کی بنالم؟ تا کجا دلتنگ باشم؟

 

فاطمه سادات بحرینی

آدرس وبلاگ شاعر : http://khosoosiha.parsiblog.com /


دیگر اشعار : فاطمه سادات بحرینی
5 دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

شاعر شنیدنی است

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد علی بهمنی تاریخ : 91/11/21 ساعت : 4:52 عصر

 

اما تو با چراغ بیا تا ببینیم

 

 

گاهی چنان  بدم  که  مبادا ببینیم

حتّی  اگر به  دیده  رویا  ببینیم

من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست

بر این گمان مباش  که  زیبا  ببینیم

شاعر شنیدنی است ولی میل ،‌ میل توست

آماده ای که بشنوی ام ، ‌یا  ببینیم

این واژه ها  صراحت  تنهایی من اند

با اینهمه ، مخواه که تنها  ببینیم

مبهوت می شوی اگر از روزن ات ، شبی

بی خویش ، در سماع غزل ها ببینیم

یک قطره ام ، و گاه چنان موج می زنم

در خود ، ‌که ناگزیر ی ، دریا  ببینیم

شبهای شعر خوانی من بی فروغ نیست

اما  تو با  چراغ  بیا  تا  ببینیم

 

 

محمد علی بهمنی

 از کتاب "شاعر شنیدنی است"


دیگر اشعار : محمد علی بهمنی
7 دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

مطمئنم که دلت را به دلم می­بازی

بدست علیرضا بابایی در دسته سید علی رضایی تاریخ : 91/11/20 ساعت : 6:51 عصر

مطمئنم که دلت را به دلم می­بازی

 

 

عاشق کودکیت، باختنم، در بازی

مطمئنم که دلت را به دلم می­بازی

ای که مانند پری های خدا پرنازی

به خودت مثل پری های خدا می­نازی

نرم و آهسته چنان آمده ای، آخرسر

در خیابان دلم حادثه ای می­سازی

خواستم گرمی خود با تو بسنجم اما

مثل هرپیرهنی فاصله می­اندازی

بوسه ها راز نهانند میان من وتو

ای پری چهره که گم بین هزاران رازی

گرچه بی­رحمی و چون سنگ­دلان می­خندی

مطمئنم که دلت را به دلم می­بازی...

 

سید علی رضایی


دیگر اشعار : سید علی رضایی
17 دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

شبها که چشم مست تو پرناز می شود

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد مهدی ناصری تاریخ : 91/11/20 ساعت : 2:16 عصر

 

شبها که چشم مست تو پرناز می شود

 

شبها که چشم مست تو پرناز می شود

یعنی گره زکار دلم باز می شود

 

ساز غم کلام تو شیوا و دلپذیر

در خلوت شبانه من ساز می شود

 

با قصه های روشن باران طلوع صبح

در من سرود عشق تو آغاز می شود

 

نقش نگاه گرم تو در ذهن سرد من

کم کم بدل به صورت یک راز می شود

 

یک روز یا دو روز ندانم تمام عمر

دل با غم فراق تو دمساز می شود

 

با مرغکان عاشق و گنجشککان کوی

بر بام و بر درخت هماواز می شود

 

وقتی روی زپیشم و تنها شود دلم

آنوقت پای غم به دلم باز می شود

 

محمد مهدی ناصری

 


دیگر اشعار : محمد مهدی ناصری
5 دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

عشق چیزی شبیه در زدن است

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد سلمانی تاریخ : 91/11/19 ساعت : 5:40 عصر

عقش

 

 

عشق چیزی شبیه در زدن است

مثل دیدار ، مثل سر زدن است

 

هجرت خویشتن به محضر دوست

مثل پرواز ، مثل پر زدن است

 

سفری بین نــور و تــاریکی

سر زِ خاور به باختر زدن است

 

گفت و گو با نگــاه ، با ابرو

حرف دل را به یکدگر زدن است

 

مثل خواب است ، خواب ، اما نه

پرسه در خواب تا سحر زدن است

 

دشمنی در مرام حضرت عشـق

خنجر از پشت ، بی خبر زدن است

 

طعنه بر دوست پیش چشم رقیب

بیشتر مثل نیشتر زدن است

 

گفتن از عشق ، گفتن از معشوق

حرف بالاتر از خطر زدن است

 

باز داری ز عشق می پرسی

عشق آتش به خشک و تر زدن است

 

محمد سلمانی

 


دیگر اشعار : محمد سلمانی
16 دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

رنگ سال گذشته دارد همه ی لحظه های امسالم

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد علی بهمنی تاریخ : 91/11/19 ساعت : 5:1 عصر

 

قهوه ات را بنوش و باور کن من به فنجان تو نمی گنجم

 

قطره قطره اگر چه آب شدیم ابر بودیم و آفتاب شدیم

 ساخت ما را همان که می پنداشت

 به یکی جرعه اش خراب شدیم

 رنگ سال گذشته دارد همه ی لحظه های امسالم

 365 حسرت را همچنان می کشم به دنبالم

 قهوه ات را بنوش و باور کن من به فنجان تو نمی گنجم

 دیده ام در جهان نما چشمی که به تکرار می کشد فالم

 یک نفر از غبار می آید مژده ی تازه ی تو تکراری ست

 یک نفر از غبار آمد و زد زخم های همیشه بر بالم

 باز در جمع تازه ی اضداد حال و روزی نگفتنی دارم

 هم نمی دانم از چه می خندم ,هم نمی دانم از چه می نالم

 

محمد علی بهمنی

 


دیگر اشعار : محمد علی بهمنی
10 دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

آرزو دارم که باز ، آن روی زیبا را ببینم

بدست علیرضا بابایی در دسته پژمان بختیاری تاریخ : 91/11/18 ساعت : 1:35 صبح

 

آرزو دارم که باز ، آن روی زیبا را ببینم

 

آرزو دارم که باز ، آن روی زیبا را ببینم

آن سر و آن سینه  ، آن بالای رعنا را ببینم

نقش رویای مرا  در چشم مشتاقم  بخوانی

تا در آن چشمان جادو، نقش رویا را ببینم

قصه ها گفتم به سودای تو با هم صحبتانت

تا نهان از چشم ها ، آن روی زیبا را ببینم

پیش پای خویش را آسان نمی بینم، کجایی؟

ای چراغ زندگی ، تا عرش اعلی را ببینم

با من وحشی، نمی دانم چه کردی، کین زمان من

بهر دیدار تو ، خواهم  جمله دنیا را ببینم

دیدن روی توام بس نیست، کی باشد که یک دم

ای سراپایم  فدایت، آن سراپا را ببینم؟

رخصتم ده، تا نهان از مردمان، آیم به سویت

وان اشارت های گرم عشرت افزا را  ببینم

گر اجازت هست، آن لب های شیرین را ببوسم

ور اجازت نیست، آن خوش بوسه  لب ها را ببینم

آرزو دارم که یک شب ، مست آغوش تو گردم

یا در آنجایی که خسبی مست ، آنجا را ببینم

 

پژمان بختیاری

 


دیگر اشعار : پژمان بختیاری
6 دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

سنگ صبور

بدست علیرضا بابایی در دسته فروغ فرخزاد تاریخ : 91/11/18 ساعت : 1:9 صبح

روز اول پیش خود گفتم

دیگرش هرگز نخواهم دید

روز دوم باز میگفتم

لیک با اندوه و با تردید

روز سوم هم گذشت اما

بر سر پیمان خود بودم

ظلمت زندان مرا میکشت

باز زندانبان خود بودم

آن من دیوانه عاصی

در درونم هایهو می کرد

مشت بر دیوارها میکوفت

روزنی را جستجو می کرد

در درونم راه میپیمود

همچو روحی در شبستانی

 بر درونم سایه می افکند

همچو ابری بر بیابانی

می شنیدم نیمه شب در خواب

هایهای گریه هایش را

در صدایم گوش میکردم

درد سیال صدایش را

شرمگین می خواندمش بر خویش

 از چه رو بیهوده گریانی

در میان گریه می نالید

دوستش دارم نمی دانی

بانگ او آن بانگ لرزان بود

کز جهانی دور بر میخاست

لیک درمن تا که می پیچید

مرده ای از گور بر می خاست

مرده ای کز پیکرش می ریخت

عطر شور انگیز شب بوها

 قلب من در سینه می لرزید

مثل قلب بچه آهو ها

در سیاهی پیش می آمد

جسمش از ذرات ظلمت بود

چون به من نزدیکتر میشد

ورطه تاریک لذت بود

می نشستم خسته در بستر

خیره در چشمان رویاها

زورق اندیشه ام آرام

می گذشت از مرز دنیا ها

باز تصویری غبار آلود

زان شب کوچک  ‚ شب میعاد

زان اطاق ساکت سرشار

از سعادت های بی بنیاد

در سیاهی دستهای من

می شکفت از حس دستانش

شکل سرگردانی من بود

بوی غم می داد چشمانش

ریشه هامان در سیاهی ها

قلب هامان میوه های نور

یکدیگر را سیر میکردیم

با بهار باغهای دور

می نشستم خسته در بستر

خیره در چشمان رویا ها

زورق اندیشه ام آرام

میگذشت از مرز دنیا ها

روزها رفتند و من دیگر

خود نمیدانم کدامینم

آن مغرور سر سخت مغرورم

یا من مغلوب دیرینم ؟

بگذرم گر از سر پیمان

میکشد این غم دگر بارم

می نشینم شاید او آید

عاقبت روزی به دیدارم

 

فروغ فرخزاد


دیگر اشعار : فروغ فرخزاد
6 دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<   <<   96   97   98   99   100   >>   >

محبوب کردن