سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 449 ، بازدید دیروز: 1331 ، کل بازدیدها: 13107092


صفحه نخست      

دلتنگم و دلگیر، مگر ابر بهارم؟

بدست علیرضا بابایی در دسته مژگان عباسلو تاریخ : 97/1/14 ساعت : 5:2 عصر

دلتنگم و دلگیر، مگر ابر بهارم؟

 

دلتنگم و دلگیر، مگر ابر بهارم؟

کو چاره به جز اینکه در این گوشه ببارم؟

 

ای قایق توفان‌زده، ای دل! به چه امید

گفتی که تو را باز به دریا بسپارم؟

 

موجم که شنید از لب ساحل دم آخر:

برگرد، به غیر از تو کسی نیست کنارم

 

ابرم که بریدم دل از اعماق تهی تا

بر شانه‌ات ای کوه کمی سر بگذارم

 

دلتنگم و دلگیر ولی چاره ندارم

جز اینکه تو را چون همگان دوست بدارم

 

مژگان عباسلو


دیگر اشعار : مژگان عباسلو
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

آنها که بی کسند به یک در زدن خوشند

بدست علیرضا بابایی در دسته حسین زحمتکش تاریخ : 96/12/20 ساعت : 7:3 عصر

آنان که بی کسند به یک در زدن خوشند

 

آن شاعران که از تو به توصیف تن خوشند

کورند آنقدر که به یک پیرهن خوشند

 

زیبایی ات وسیع تر از حد وصف ماست

بدبخت مردمی که به اشعار من خوشند!

 

دلخوش به خنده‌های منِ خیره سر نباش

دیوانه ها به لطف خدا، غالباً خوشند!

 

مو وا کن و ببین که در این شهر ، عده ای

با آن کمند گرم به هم ریختن خوشند

 

گاهی مرا نگاه کنی رد شوی بس است 

آنها که بی کسند به یک در زدن خوشند

 

حسین زحمتکش


دیگر اشعار : حسین زحمتکش
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

دکترم گفته برایم بی قراری خوب نیست

بدست علیرضا بابایی در دسته وحید حیاتلو تاریخ : 96/12/14 ساعت : 4:49 عصر

نا مسلمان اینقدر با موی خود بازی نکن  دکترم گفته برایم بی قراری خوب نیست

 

با شما تنها نشستن در کناری خوب نیست

یا چنین آسان به من دل میسپاری ! خوب نیست

 

نا مسلمان اینقدر با موی خود بازی نکن

دکترم گفته برایم بی قراری خوب نیست

 

 طبق باورهای دینی با شما بودن بد است !

این تعامل های نا مشروع ? آری خوب نیست

 

 گریه هم گاهی برای چشم هایت لازم است

مثل ابری منقلب باشی ? نباری ! خوب نیست

 

 دل شکستن در کنار دلبری ها  ؛خار را ....

در کنار بوته ای از گل بکاری خوب نیست   !

 

وحید حیاتلو


دیگر اشعار : وحید حیاتلو
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

در شهر یکی نیست چو چشمان تو خون ریز

بدست علیرضا بابایی در دسته علیرضا قزوه تاریخ : 96/12/9 ساعت : 4:55 عصر

در شهر یکی نیست چو چشمان تو خون ریز

 

 

در شهر یکی نیست چو چشمان تو خون ریز

من شهر نشابورم و تو لشکر چنگیز

 

ای اشک توام باده و چشم تو پیاله

از زلف تو سرشارم و از چشم تو لبریز

 

پرهیزگران را چه نیازی ست به توبه

یا توبه گران را چه نیازی ست به پرهیز

 

هر روز یکی خشت می افتد به سر ما

ای سقف ترک خورده ، به یک باره فرو ریز

 

ای آینه ی " لست علیهم بمسیطر   "

دریاب مرا ، حضرت شمس الحق تبریز!


علیرضا قزوه

 


دیگر اشعار : علیرضا قزوه
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

من زخم های بی نظیری به تن دارم اما

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 96/12/2 ساعت : 5:39 عصر

من زخم های بی نظیری به تن دارم اما

 

من زخم های بی نظیری به تن دارم اما 

تو مهربان ترینشان بودی 

عمیق ترینشان 

عزیزترینشان 

بعد از تو آدم ها 

تنها خراش های کوچکی بودند بر پوستم

که هیچ کدامشان 

به پای تو نرسیدند 

به قلبم نرسیدند

 

بعد از تو آدم ها 

تنها خراش های کوچکی بودند

که تو را از یادم ببرند، اما نبردند 

تو بعد از هر زخم تازه ای دوباره 

باز می گردی 

و هربار  

عزیزتر از پیش

هر بار عمیق تر

 

#رویا_شاه‌_حسین‌_زاده 


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

مرده ام؛ این نفس تازه من فلسفه دارد

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 96/11/20 ساعت : 5:15 عصر

مرده ام؛ این نفس تازه من فلسفه دارد

 

مرده ام؛ این نفس تازه من فلسفه دارد

روی پا بودن این برج کهن فلسفه دارد

 

عقربی را که خودش را زده، زود است ملامت

تیشه بر سر زدن سنگ شکن فلسفه دارد

 

دوستی با تو میسّر که نشد، نقشه کشیدم

با رفیقان شما دوست شدن فلسفه دارد

 

گفته بودند که در شهر شبی دیده شدی، حیف

و همین حیف خودش مطمئناً فلسفه دارد

 

آمدی بر سر قبرم، نشد از قبر درآیم

تازه فهمیده ام این بند کفن فلسفه دارد

 

کاظم بهمنی


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

مو طلا بافته و نقره تن و پنجه بلور

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 96/11/18 ساعت : 11:26 صبح

مو طلا بافته و نقره تن و پنجه بلور

 

 

مو طلا بافته و نقره تن و پنجه بلور

آفتاب آمده از جاده ی ابریشم دور

مملو از شوق حضور

منتظر مانده لب پنجره ات

غرق در شادی و شور

تا به گلدان خیال تو ببخشد گل نور

تا تو چون فاخته ها

مثل دلباخته ها

بالهای مژه ات را بگشایی با ناز

تا تو در سمفونی این پرواز

صبح خود را بنوازی و بسازی آغاز

در هوایی که نفسهای تو جاریست در آن

شعله ها باز به رقص آمده اند

می تراود به طراوت گل سرخ از قوری

چای دم میزند از رایحه ی باغ بهشت

در پگاهی که شده چشم جهان روشن از عشق

باز کن دفتر پرخاطره ی پنجره را

و ببین صفحه ای از منظره را

با/مداد آینه در قصر زلالینگی آب بکش

با/مداد عاشقی یک دل بی تاب بکش

روز نو، روزی نو، شادی نایاب بکش

وا کن آغوش به روی تب و تابی ابدی

و به لبخند خدایی که همین نزدیکی ست

مهربانانه بگو "صبح بخیر  "

 

شهراد میدرى


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

فکر می­کردم در آغوشش بگیرم بهتر است

بدست علیرضا بابایی در دسته محمدجواد آسمان تاریخ : 96/11/11 ساعت : 6:32 عصر

فکر می کردم در آغوشش بمیرم بهتر است

 

فکر می­کردم در آغوشش بگیرم بهتر است

بعدها دیدم در آغوشش بمیرم بهتر است

 

گرم آغوشش شدم ،دست و دلش لرزید و گفت  :

شاید از دستت دلم را پس بگیرم بهتر است

 

از قفس، هرکس رهایت می کند، عاشقتر است

این که من با آن که آزادم، اسیرم، بهتر است

 

عشق من ! این روزهــا آزادگان زندانی اند

زندگی، بی عشق ، زندان است ، گیرم بهتر است !

 

عشق من ! ای کاش بودی ،عشق من ای کاش بود

زندگی،این طور اگر باشد،بمیـــرم بهتر است...

 

 

 

   محمدجواد  آسمان

 

 


دیگر اشعار : محمدجواد آسمان
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

به دور از غم؛ میان جمعی و خوشحال و خندانی

بدست علیرضا بابایی در دسته سیدتقی سیدی تاریخ : 96/10/28 ساعت : 6:20 عصر

به دور از غم؛ میان جمعی و خوشحال و خندانی

 

به دور از غم؛ میان جمعی و خوشحال و خندانی

تو از یک آدم بی همدم تنها ؛ چه میدانی؟  !

 

اگر چه تلخ میگویی و دورم میکنی ؛ اما ؟!

به چشمانت نمی آید که قلبی را برنجانی

 

به هر کس میرسم ؛نام تو را با ذوق میگویم .. !

شبیه اولین تکلیف ؛ یک طفل دبستانی !!!

 

چه رازی عشق دارد با خودش تا حرف قلبت را

نمیگویی ، پشیمانی ،و میگویی و پریشانی؟!

 

کسی که عزم رفتن کرده ؛ با منت نمی ماند

نمیگویم بمانی ! چون که میدانم نمی مانی !

 

خیال خام من این بود ؛ پنهانت کنم ؛ اما؟!

نمیدانم چرا از پشت هر شعرم نمایانی ؟!

 

#سیدتقی_سیدی


دیگر اشعار : سیدتقی سیدی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

مثل یک جنگل پاییزی سرما خورده

بدست علیرضا بابایی در دسته ناصر حامدی تاریخ : 96/10/7 ساعت : 9:53 صبح

مثل یک جنگل پاییزی سرما خورده

 

مثل یک جنگل پاییزی سرما خورده

شده‌ام بی‌رمق و غم‌زده و تا خورده

 

اخم کن، زخم بزن، تلخ بگو، سر بشکن

قالی آن گاه عزیز است که شد پا خورده

 

ماهی کوچک اگر دل نسپارد چه کند؟

بس که آب و نمک از سفره‌ی دریا خورده

 

عشق، داغ است و دوای تن سرد من و تو

دور آتش بنشینیم دو سرما خورده؟

 

برسانید به یوسف که سرافراز شدی

هر چه سنگ است به بیچاره زلیخا خورده

 

برسانید از او صرف نظر خواهم کرد

نرساند اگر از آن لب حلوا خورده  ..

 

 

ناصر حامدی


دیگر اشعار : ناصر حامدی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

محبوب کردن