سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 151 ، بازدید دیروز: 1455 ، کل بازدیدها: 12961439


صفحه نخست      

تو کجا ؟ کوچه کجا ؟ پنجره ی باز کجا ؟

بدست علیرضا بابایی در دسته ناشناس، رحمان نصر اصفهانی، فریدون مشیری تاریخ : 92/6/13 ساعت : 9:7 عصر

تو کجا ؟ کوچه کجا ؟ پنجره ی باز کجا ؟ من کجا ؟ عشق کجا ؟ طاقتِ آغاز کجا ؟

 

 

عاشقم،

اهل همین کوچه ی بن بست کـناری

که تو از پنجره اش پای به قلب من ِ دیوانه نهادی

تو کجا ؟ کوچه کجا ؟ پنجره ی باز کجا ؟

من کجا ؟ عشق کجا ؟ طاقتِ آغاز کجا ؟

تو به لبخند و نگاهی

منِ دلداده به آهی

بنشستیم.

تو در قلب و

منِ خسته به چاهی

گُنه از کیست ؟

از آن پنجره ی باز ؟

از آن لحظه ی آغاز ؟

از آن چشم ِ گنه کار ؟

از آن لحظه ی  دیدار ؟

کاش می شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت،

همه بر دوش بگیرم

جای آن یک شب مهتاب،

تو را تنگ در آغوش بگیرم.

 

شاعر :

رحمان نصر اصفهانی

فریدون مشیری

 


دیگر اشعار : ناشناس، رحمان نصر اصفهانی، فریدون مشیری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

از آن زمان که آرزو ، چو نقشی از سراب شد

بدست علیرضا بابایی در دسته ناشناس، صنعتگر، مهین عمید تاریخ : 92/5/16 ساعت : 1:1 عصر

 

از آن زمان که آرزو ، چو نقشی از سراب شد  تمام جستجوی دل ، سئوال بی جواب شد

 

از آن زمان که آرزو ، چو نقشی از سراب شد

تمام جستجوی دل ، سوال بی جواب شد

 

نرفته کام تشنه ای ، به جستجوی چشمه ها

خطوط نقش زندگی ، چو نقشه ای بر آب شد

 

چه سینه سوز آه ها که خفته بر لبان ما

هزار گفتنی به لب ، اسیر پیچ و تاب شد

 

نه شور عارفانه ای ، نه ذوق شاعرانه ای

قرار عاشقانه ام ، شتاب در شتاب شد

 

نه فرصت شکایتی ، نه قصه و روایتی

تمام جلوه های جان ، چو آرزو به خواب شد

 

نگاه منتظر به در ، نشست و عمر شد به سر

نیامده به خود دگر ، که دوره ی شباب شد

 

 

صنعتگر


دیگر اشعار : ناشناس، صنعتگر، مهین عمید
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

می روم اما بدان یک سنگ هم خواهد شکست

بدست علیرضا بابایی در دسته ناشناس تاریخ : 92/1/26 ساعت : 2:48 عصر

 

می روم اما بدان یک سنگ هم خواهد شکست

 

می روم اما بدان یک سنگ هم خواهد شکست

آنچـــــنان که تارو پود قلب من از هــــم گسست

می روم با زخم هـــــایی مانده از یک سال سرد

آن همه برفی که آمـــــد آشـــــــیانم را شکست

می روم اما نگویــــــــی بی وفــــــا بود و نمــــاند

از هجوم سایه هــــا دیگر نگــــــاهم خسته است

راســــــتی : یادت بمــــــــاند از گـناه چشم تو

تاول غــــــربت به روی باغ احســــــاسم نشست

طـــــــرح ویران کـــردنم اما عجیب و ســــــاده بود

روی جلد خاطــــراتم دست طوفــــــان نقش بست

 

ناشناس

 


دیگر اشعار : ناشناس
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

مگسی را کشتم

بدست علیرضا بابایی در دسته ناشناس تاریخ : 91/11/10 ساعت : 12:51 صبح

 

مگسی را کشتم

 

مگسی را کشتم

 نه به این جرم که حیوان پلیدی است، بد است

و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است

طفل معصوم به دور سر من میچرخید،

به خیالش قندم

یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم!!!

ای دو صد نور به قبرش بارد؛

مگس خوبی بود...

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد،

مگسی را کشتم ...!

 

ناشناس


دیگر اشعار : ناشناس
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

وقت جان کندن من بود ،نمی دانستم

بدست علیرضا بابایی در دسته ناشناس تاریخ : 91/11/4 ساعت : 9:15 عصر

 

وقت جان کندن من بود ،نمی دانستم

 

وقت جان کندن من بود ،نمی دانستم

تیغ برگردن من بود ،نمی دانستم

 

 آن چه در حجم پر از درد گلویم پژمرد

آخرین شیون من بود ،نمی دانستم

 

 تا نمردم بگذارید که فریاد کنم

دوست هم دشمن من بود ،نمی دانستم

 

 از همان خنده که معنای عطوفت می داد

نیتش کشتن من بود ، نمی دانستم

 

 آن چه من بارقه عاطفه پنداشتمش

آتش خرمن من بود ، نمی دانستم

 

 لحظه وصل من و دوست ،خدا می داند

وقت جان کندن من بود ،نمی دانستم

 

حسن زاده لیله کوهی

 


دیگر اشعار : ناشناس
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

سوختم در آتش عشقت سراپا سوختم

بدست علیرضا بابایی در دسته ناشناس تاریخ : 91/10/17 ساعت : 9:14 عصر

 

شمع نذر عاشقانم اختیار از من نبود

 

سوختم در آتش عشقت سراپا سوختم

در ره وصلت بتا پروانه آسا سوختم

شمع نذر عاشقانم اختیار از من نبود

در شبستان حرم یا در کلیسا سوختم

در شب هجر تو دل داند که در معراج عشق

جلوه دلدار دیدم چون مسیحا سوختم

از جفای یار هر شب اشک ریزان همچو شمع

آتش اندر دل زدم لرزان سراپا سوختم

وادی عشق ترا گفتم که باشد کوه طور

راز و رمز عشق می گفتم چو موسی سوختم

شمع را از خانه بیرون بر نمی خواهم رقیب

تا ببیند همچو او گریان بهرجا سوختم

 

ناشناس

 


دیگر اشعار : ناشناس
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

باتو هستم ای غریبه،آشنایم میشوی؟

بدست علیرضا بابایی در دسته ناشناس تاریخ : 91/10/2 ساعت : 1:17 صبح

 

باتو هستم ای غریبه،آشنایم میشوی؟

 

باتو هستم ای غریبه،آشنایم میشوی؟

آشنای گریه های بی ریایم میشوی؟

 

من تمام درد باران را خودم فهمیده ام ...

مثل باران آشنای بی صدایم میشوی؟

 

روزگار، این روزگار بی خدا تا زنده است

ای غریب آشنا، آشنایی با خدایم میشوی؟

 

من که شاعر نیستم شکل غزل را میکشم

رنگ سبز دلنشین صفحه هایم میشوی؟

 

ای غریبه با شکوه و دلخوشی

همسرای خنده های باصفایم میشوی؟

 

بوی غربت میدهد این لحظه های بی کسی

با تو هستم ای غریبه آشنایم میشوی؟؟؟؟

 

ناشناس

 


دیگر اشعار : ناشناس
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

اگر گفته ام رفته از یاد من

بدست علیرضا بابایی در دسته ناشناس تاریخ : 91/9/19 ساعت : 11:49 عصر

 

اگر گفته ام رفته از یاد من،صدای قشنگ و دلارام تو

 

اگر گفته ام رفته از یاد من،صدای قشنگ و دلارام تو

اگر گفته ام رفته از خاطرم،عزیز سفر کرده ام نام تو

اگر گفته ام نیست در خاطرم،از آن عشق سوزنده دیگر اثر

تمایل ندارم به سویت برو،برو هر چه داری از اینجا ببر

اگر گفته ام پیش من هیچ وقت،در این کوچه جای تو خالی نبود

وگر گفته ام دوزخ جان تو،بجز یک بهشت خیالی نبود

اگر گفته ام خسته ام خسته ام،از آن شور و حال و پریشانی ات

و یا اینکه من بارها بارها،شکستم شکستم به آسانی ات

اگر گفته ام مهر تو از دلم،جدا گشته بی شک خطا گفته ام

از آن شب که نور تو تابیده است،پر از خواهشم سخت آشفته ام

خدایا تو بر حال من شاهدی،چگونه اورا صدا می زنم

و در خلوت پر سکوتم چقدر،در این بی کسی دست و پا می زنم

همانا گفتند باید تو را،برای همیشه رهایت کنم

و حتی نباید دگر لحظه ای،تو را مهربانم صدایت کنم

هنوز ای صمیمی ترین یادها،حضور تو در من تماشایی است

و از تو چه پنهان که شبهای من،سیاه است تار است شیدایی است

و ای کاش می شد تو باور کنی،هنوز ای ز من رفته می خواهمت

تو ای آسمانم مرا پر بده،چو یک مرغ پر بسته می خوانمت

دل من شبیه خودم بی گمان،به دیوار تنهاییم زل زده

و غم مثل یک حس بی بازگشت،به ابعاد تنهاییم پل زده

تو هرگز برای کسی غیر من،عزیز قشنگم تبسم مکن

و هرگز دلت را در این کوچه ها،شبیه دل خسته ام گم مکن

برو دست مهر خداوند پاک،همیشه پناه تو و یار تو

که چشم من به این کوچه می ماند آه،عزیزم به امید دیدار تو

 

ناشناس

 


دیگر اشعار : ناشناس
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

شنیده ام که تو عکس شکسته می کشی با رنگ

بدست علیرضا بابایی در دسته ناشناس تاریخ : 91/9/13 ساعت : 6:15 عصر

شنیده ام که تو عکس شکسته می کشی با رنگ

 

شنیده ام که تو عکس شکسته می کشی با رنگ

اگر حقیقت است بیا من شکسته ام بی سنگ

 

مرا تو ساده بکش با تمام سادگی ام

و تلخ و تلخ و تکیده ولی کمی پر رنگ

 

مرا به رنگ روشن صد التماس تیره بکش

کنار کوچه بن بست و خالی از آهنگ

 

اگر تو معنی پرپر زدن ندانستی

پرنده ای بکش و یک قفس ولی دلتنگ

 

قرار هر دوی ما بر مدار ماندن بود

ببین که بی قرار توام هنوز بی نیرنگ

 

مرا تو خسته بکش، پاره کن شکسته بکش

شکسته از دل سنگی و خسته از دل تنگ

 

ناشناس


دیگر اشعار : ناشناس
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

اینجا همه آدم به آدم می شناسندم

بدست علیرضا بابایی در دسته ناشناس تاریخ : 91/8/28 ساعت : 6:30 عصر

 

کبوتر

 

 

اینجا همه آدم به آدم می شناسندم

یک مرد با اخلاق در هم ، می شناسندم

 

از هر کسی نام و نشانم را که پرسیدی

دیدی که بی اغراق اگر کم ، می شناسندم

 

هرگز نگفتم که خدا هستم ، ولی مردم

کافر شدند و خالقِ غم می شناسندم

 

هر چند بی نام و نشان اما کبوتر ها

از بس برایت نامه دادم ، می شناسندم

 

آنقدر دنبال تو گشتم شهر را هر روز

دیگر تمام کوچه ها هم می شناسندم

 

ناشناس

 

 


دیگر اشعار : ناشناس
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<      1   2   3   4      >

محبوب کردن