سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 308 ، بازدید دیروز: 411 ، کل بازدیدها: 13094638


صفحه نخست      

خدا دارد چه چیزی بر سرم می آورد ری را؟

بدست علیرضا بابایی در دسته مهدی فرجی تاریخ : 94/12/29 ساعت : 10:1 صبح

خدا دارد چه چیزی بر سرم می آورد ری را؟

 

خدا دارد چه چیزی بر سرم می آورد ری را؟

هوای عید با خود بوی غم می آورد ری را

 

مرا بی شعر در ذهنت مجسم کن! نمی خندی؟

تو وقتی نیستی این مرد کم می آورد ری را

 

شب بی شعر، چای سرد، عید تلخ، راه دور

بد تقدیر دارد پشت هم می آورد ری را

 

به جان تو ملالی نیست غیر از «نیستی پیشم»

و اینکه غصّه فکر دم به دم می آورد ری را!!!

 

کجای زندگی لنگ است وقتی من نمیخوانم

جهان چیزی مگر بی شعر کم می آورد ری را؟

 

تورا مشغول بودم،قوری چینی خودش را کشت

دوباره زهر جای چای دم می آورد ری را

 

 

مهدی فرجی


دیگر اشعار : مهدی فرجی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

من اگر جای تو بودم عاشق 'من' میشدم

بدست علیرضا بابایی در دسته شهراد میدرى تاریخ : 94/12/24 ساعت : 4:15 عصر

من اگر جای تو بودم عاشق

 

من اگر جای ِ تو بودم عاشق ِ "من" میشدم

 دلبر ِ ابرو طلای ِ چشم روشن میشدم

 

قصرها میساختم از خشت خشت ِ آینه

 قد بلند و خوشتراش و مرمری تن میشدم

 

 تا تو رام ِ من شوی مثل ِ پلنگ ِ زاگرس

 حضرت ِ آهوی ِ ناز ِ دشت ِ ارژن میشدم

 

طبق ِ آیین ِ نیاکان دل میاوردم به دست

 بیخیال ِ راه و رسم ِ دل شکستن میشدم

 

با خط ِ میخی ِ مژگان می نوشتم عشق را

 مثل ِ قانون ِ "حمورابی" مدوّن میشدم

 

هفت خان را می گشودم با فقط یک خنده ام

 تا ابد "تهمینه" بانوی ِ "تهمتن" میشدم

 

لب سمرقند و بخارا چشم ِ دوران ِ قدیم

"بوی ِ جوی ِ مولیان" در قرن ِ آهن میشدم

 

دف به دف بر روی ِ پنجه می خرامیدم به ناز

 از تو دل می بردم و رقص ِ مطنطن میشدم

 

خانه را از عطر ِ یاس و پونه می آراستم

 پله پله مقدمت گلدان ِ سوسن میشدم

 

با نوازش های ِ داغ و لهجه ی ِ غرق ِ عسل

 بوسه شیرین، لب کلوچه اهل ِ "فومن" میشدم

 

یک خدای ِ شادتر برمی گزیدم بعد از این

 خالی از هر گریه و اندوه و شیون میشدم

 

حیف! من زن نیستم تا اینچنین غوغا کنم

 آه.. فکرش را بکن روزی اگر زن میشدم

 

 

شهراد میدرى


دیگر اشعار : شهراد میدرى
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

کلماتی بفرست

بدست علیرضا بابایی در دسته سیدعلی میرافضلی تاریخ : 94/12/21 ساعت : 5:41 عصر

کلماتی بفرست  که خلاصم کند از دلتنگی  که منــوّر بزند در روحم  مین خنـثا شده را  هیچ امیدی به عوض کردن این منظره نیست  کلماتی بفرست  که به اندازه خمپاره تکانم بدهد  که به موج تو دچارم بکند  که شهید تو شوم. .  سیدعلی میرافضلی

 

کلماتی بفرست

که خلاصم کند از دلتنگی  

که منــوّر بزند در روحم  

مین خنـثا شده را  

هیچ امیدی به عوض کردن این منظره نیست  

کلماتی بفرست  

که به اندازه خمپاره تکانم بدهد  

که به موج تو دچارم بکند  

که شهید تو شوم. .  

 

سیدعلی میرافضلی


دیگر اشعار : سیدعلی میرافضلی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

از لحظه ی جدایی دیگر سخن نمی گفت

بدست علیرضا بابایی در دسته بهمن زدوار تاریخ : 94/12/16 ساعت : 10:16 صبح

از لحظه ی جدایی دیگر سخن نمی گفت

 

از لحظه ی جدایی دیگر سخن نمی گفت

فهمیده بودم اما چیزی به من نمی گفت

 

گفتم که می توانیم با هم دوباره باشیم؟

لبخند بی جوابش از ما شدن نمی گفت

 

آتش به جان آتش افتاده بود اینجا

اما سیاوش عشق از سوختن نمی گفت

 

آرام گریه می کرد یعقوب پیر کنعان

می مرد قطره قطره از پیرهن نمی گفت

 

بازار برده داران مصری پر از زلیخاست

اما نگاه یوسف از خواستن نمی گفت

 

سردار سر به داران ، هنگام سنگ باران

حتی به روی شبلی پیمان شکن نمی گفت

 

دل بود روی دوشم تابوت آرزوها

در خاک می شد اما هیچ از کفن نمی گفت

 

بر صفحه ی نگاهش تصویر مرده ی عشق

تکرار رفتنی که از آمدن نمی گفت

 

 

بهمن زدوار


دیگر اشعار : بهمن زدوار
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

مثل یک ساعت از رونق و کار افتاده

بدست علیرضا بابایی در دسته سیدسعید صاحب علم تاریخ : 94/12/15 ساعت : 11:13 صبح

سهمم از عشق تو عکسى ست که دیدم آن هم  دستم آنقدر تکان خورد که تار افتاده

 

مثل یک ساعت از رونق و کار افتاده

هر که در عشق رکب خورده کنار افتاده

 

فصل تا فصل خدا بى تو هوا یک نفره است

از سرم میل به پاییز و بهار افتاده

 

هر دو سرخیم ولى فاصله ما از هم

پرده هایى است که در قلب انار افتاده

 

پیش هم بودن و هم جنس نبودن درد است

آه از آن سیب که در پاى چنار افتاده

 

حس من بى تو به خود نفرت دانشجویى ست

از همان درس که در آن دو سه بار افتاده

 

سهمم از عشق تو عکسى ست که دیدم آن هم

دستم آنقدر تکان خورد که تار افتاده!

 

"سیدسعید صاحب علم"


دیگر اشعار : سیدسعید صاحب علم
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

قسم به عشق ، که گمگشته ی دلم بودی

بدست علیرضا بابایی در دسته ناشناس تاریخ : 94/12/11 ساعت : 10:51 صبح

قسم به عشق ، که گمگشته ی دلم بودی

 

قسم به عشق ، که گمگشته ی دلم بودی
اگر کنار تو بودم ، مکملم بودی

به خاک مشترک و پاک هر دو مان سوگند
من از وجود تو بودم ، تو از گلم بودی

بدون دیدن روی تو ، عاشقت بودم
درون قاب دل آخر ، شمایلم بودی

برای یافتنت ، دل زدم به دریاها
تو آرمان رسیدن به ساحلم بودی

دلم نوشته نت عشق را به پنجه ی تو
که پنج_گانه ی خط های حاملم بودی

هزار چرخ خطا زد فلک ، که تا امروز
نبینمت که همین جا ، مقابلم بودی

اگر که بخت ، کمی مهربان تر از این بود
به روی شانه ی خالی ، حمایلم بودی. ..

 

ناشناس ؟؟؟


دیگر اشعار : ناشناس
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

در هم تنیده ایم چو گلهای نسترن

بدست علیرضا بابایی در دسته الهام امین تاریخ : 94/12/8 ساعت : 6:34 عصر

در هم تنیده ایم چو گلهای نسترن

 

در هم تنیده ایم چو گلهای نسترن

گاهی تو سرخ می شوی و گاه نیز من

 

در هم تنیده ایم چنان شاخه های تاک

سرمست طعم نوبر انگور در دهن

 

عشق است می کشد به تغزل لب مرا

عشق است اینکه می کشدم سوی خویشتن

 

ما مثل ماهیان اسیریم در دو تنگ

یک روح عاشقیم که آواره در دو تن

 

دیوانگان شهر غم انگیز عاقلان

بیهوده نیست هر دو غریبیم در وطن

 

یوسف! مرا به سمت زلیخا شدن مبر

ترسم که باز پاره کنم بر تو  پیرهن

 

 

الهام امین


دیگر اشعار : الهام امین
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

روزهای هفته را با عشق تو سر میکنم

بدست علیرضا بابایی در دسته مسعود محمدپور تاریخ : 94/12/6 ساعت : 6:51 عصر

روزهای هفته را با عشق تو سر میکنم

 

روزهای هفته را با عشق تو سر میکنم

تا به جمعه میرسم احساس دیگر میکنم

 

حس دیدار تو در من جمعه غوغا میکند

جمعه ها چشمان خود را حلقه بر در میکنم

 

در غروب جمعه بغضم در گلو وا میشود

چشم خود را در نبودت جمعه ها ترمیکنم

 

آنقدر در کوچه ها فریاد نامت میکنم

گوش اهل کوچه را با نام تو کر میکنم

 

شک ندارم درد جمعه درد بی درمان توست

نام زیبای تو را هر جمعه ازبر میکنم

 

کل هفته خانه را با گل مزین میکنم

باز هم گلهای خود را جمعه پرپر میکنم

 

گرچه می دانم نمیایی ولی این را بدان

جمعه ای دیگر برای دیدنت سر میکنم

 

 

مسعود محمدپور


دیگر اشعار : مسعود محمدپور
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

حالا که دیگر دستم به آغوشت نمی رسد

بدست علیرضا بابایی در دسته گیلدا ایازی تاریخ : 94/12/6 ساعت : 12:27 صبح

حالا که دیگر دستم به آغوشت نمی رسد

 

حالا که دیگر دستم به آغوشت نمی رسد

و بوسیدنت موکول شده

به تمامی روزهای نیامده ..

 

حالا که هر چه دریا و اقیانوس را

از نقشه جهان پاک کردی


مبادا غرق شوم در رویایت

 

باید اسمم را

در کتاب گینس ثبت کنم

تا همه بدانند

- زنی

 با سنگین ترین بار دلتنگی

روی شانه هایش -

تو را دوست میداشت

 

میبینی

عشق همیشه

جاودانگی می آورد

 

 

"گیلدا ایازی"


دیگر اشعار : گیلدا ایازی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

سعی کن آسوده باشی حال من بهتر شده ست

بدست علیرضا بابایی در دسته هلیا حسینی تاریخ : 94/12/5 ساعت : 10:30 صبح

"درس میخواند " که با غفلت فراموشت کند

 

سعی کن آسوده باشی حال من بهتر شده ست

ناز شستت ! روزگارم بعد تو محشر شده ست!

 

اینکه پرسیدن ندارد ، حال و روزم عالی است!

بعد از این هم سر شود..چون پیش از این هم سر شده ست..

 

آنکه هِی این روزها دنبال ردّش می روی،

اندکی دیر آمدی! مرده ست .. خاکستر شده ست..

 

جای او یک دختر شاد ِغزلخوان ساختم!

یک کمی تلخ است.. در نوع خودش نوبر شده ست !

 

دختری آسوده که این روزها سرگرمی اش،

جزوه و درس و کتاب و کاغذ و دفتر شده ست!

 

باز برگشتی برایش قصه پردازی کنی؟

لطف کن چیزی نگو! برگرد! .. گوشش کر شده ست!

 

منتظر باشی _ نباشی آمدن در کار نیست

عذر میخواهم..برو.. یکبار قبلا خر شده ست !

.

هیچ هم در فکر عشقت نیست ! تنها اندکی ،

بی قرار و سرکش و افسرده و خود سر شده ست .

 

"درس میخواند " که با غفلت فراموشت کند

"درس میخواند" ولی ، از اشک ، جزوه ش تَر شده ست...

 

عذر میخواهم ولی .. باید بگویم.. راستش .. ،

در غیابت حال او از قبل هم بدتر شده ست

 

 

هلیا حسینی


دیگر اشعار : هلیا حسینی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

   1   2   3   4      >

محبوب کردن