سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 316 ، بازدید دیروز: 732 ، کل بازدیدها: 12967200


صفحه نخست      

من گفته بودم عاشقم، اما فراموشش کن ای دوست!

بدست علیرضا بابایی در دسته ناصر فیض تاریخ : 91/11/16 ساعت : 4:6 عصر

من گفته بودم عاشقم، اما فراموشش کن ای دوست!

 

من گفته بودم عاشقم، اما فراموشش کن ای دوست!

از عشق اگر یک شعله در من مانده خاموشش کن ای دوست

نشنیده گیر آری اگر از عشق، حرفی با تو گفتم

مُرد آن عروس آرزوها پنبه در گوشش کن ای دوست

من تا سراب عاشقی صد بار از این دریا گذشتم

چون موج از این افسانه بگذر، ترک آغوشش کن ای دوست

می‌خواستم با عشق فرداهای روشن را ببینم

دیگر نگاهم را بگیر از من، سیه‌پوشش کن ای دوست

خط می‌زنم نام تو را از خاطرم، یاد تو را نیز

از من اگر نامی به یادت مانده مخدوشش کن ای دوست

عاشق شدم تا اتفاقی تازه در عالم بیفتد

این اتفاق افتاد، باور کن! فراموشش کن ای دوست

 

ناصر فیض

 


دیگر اشعار : ناصر فیض
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

احساس می کنم که غریبم میانتان

بدست علیرضا بابایی در دسته حسن صادقی پناه تاریخ : 91/11/16 ساعت : 10:59 صبح

 

احساس می کنم که غریبم میانتان

 

احساس می کنم که غریبم میانتان

بیگانه با نگاه شما با زبانتان

بال مرا به سنگ شکستید و خواستید

عادت کنم به کوچکی آسمانتان

قندیل های یخ ، دلتان را گرفته است

دیریست رخنه کرده زمستان به جانتان

اینجا چقدر چلچله در برف مرده است

در شهر بی سخاوت بی آب و دانتان

دیگر تمام شد به نمک احتیاج نیست

از پا فتاده زخمی زخم زبانتان

خود را کنار ثانیه ها دفن می کنم

شاید چنین جدا بشوم از زمانتان

تنها رها کنید مرا تا بمیرم ، آه

احساس می کنم که غریبم میانتان

 

حسن صادقی پناه

 


دیگر اشعار : حسن صادقی پناه
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

اگرچه خلق مرا از تو بر حذر دارند

بدست علیرضا بابایی در دسته مهدی مظاهری تاریخ : 91/11/16 ساعت : 10:49 صبح

 

هزار قاصدک اینجا سر سفر دارند

 

اگرچه خلق مرا از تو بر حذر دارند

از اشتیاق من و چشم تو خبر دارند

در قفس بگشایید تا نشان بدهم

پرندگان قفس نیز بال و پر دارند

نسیم ! منتظر کیستی به راه بیفت !

هزار قاصدک اینجا سر سفر دارند

گمان مکن دل آتشفشانم از سنگ است

که قله های جهان قلب شعله ور دارند

عجیب نیست اگر دشمن خودم باشم

درخت ها همه در آستین تبر دارند

 

مهدی مظاهری

 


دیگر اشعار : مهدی مظاهری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

زندگی توی قفس یا مرگ بیرون از قفس ؟

بدست علیرضا بابایی در دسته کاظم بهمنی تاریخ : 91/11/15 ساعت : 8:27 عصر

 چشمهایت یک سوال تازه می پرسد ولی

 

 

سینه ام این روزها بوی شقایق می دهد

 داغ از نوعی که من دیدم تو را دق می دهد

 "او" که اخمت را گرفت و خنده تقدیم تو کرد

 آه را می گیرد از من جاش هق هق می دهد

 برگ هایم ریخت بر روی زمین؛ یعنی درخت

 خود به مرگ خویشتن رای موافق می دهد

 چشمهایت یک سوال تازه می پرسد ولی

 چشمهایم پاسخت را مثل سابق می دهد

  زندگی توی قفس یا مرگ بیرون از قفس ؟

 دومی ! چون اولی دارد مرا دق می دهد

 

کاظم بهمنی

 


دیگر اشعار : کاظم بهمنی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

زندگی تغییر خواهد کرد ، پس تغییر کن

بدست علیرضا بابایی در دسته مهدی مظاهری تاریخ : 91/11/15 ساعت : 11:36 صبح

زندگی تغییر خواهد کرد ، پس تغییر کن

مکر دنیا را به مکری تازه بی تاثیر کن

زندگی تغییر خواهد کرد ، پس تغییر کن

زنده ام با آرزوی مرگ ، زیرا گفته ای

مرگ را از آرزوی زنده بودن سیر کن!

خواب دیدم غنچه ای روی لبم روییده است

خواب دیدم عاشقم ! خواب مرا تعبیر کن

شیر را شرمنده ی چشمان آهوها مخواه

یا نهان کن خویشتن را یا مرا زنجیر کن

هر چه ماندم چشم در راه تو ، عاشق تر شدم

چشم در راهم ، بیا... اما کمی تاخیر کن

 

مهدی مظاهری

 


دیگر اشعار : مهدی مظاهری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

این شعر شاید شعر تلخ آخرین باشد

بدست علیرضا بابایی در دسته محمدرضا حسینی مود تاریخ : 91/11/10 ساعت : 11:53 صبح

دنیای این روزای من

 

این شعر شاید شعر تلخ آخرین باشد

بگذار این هـم سهم یار نازنیـــن باشد

ای یار شاید صبــــح فردا پـای یک دیوار

افتاده نعش سرخ من روی زمین باشد

بگذار پس دست تهی از حاصلم امشب

در بـــاغ لیمــو و ترنجت میوه چین باشد

تو آفریدی شعرهایم را به یک لبخند

این آفرینش لایـــق صد آفــرین باشد

من در دهان زخــــم هایــــم عشق ورزیدم

ترکیب زخم و عشق – آری – بهترین باشد

آزاده تر از ســرو بــودم در مسیـر بـــاد

شاید لج این بادها هم از همین باشد

*

حالا نشسته روبرویـــــم جوخــــه ی آتش

شاید خدا می خواست پایانم چنین باشد!

 

محمدرضا حسینی مود

 


دیگر اشعار : محمدرضا حسینی مود
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

آه ! یـک روز هـمین آه تـو را مـی گـیرد

بدست علیرضا بابایی در دسته فاضل نظری تاریخ : 91/11/10 ساعت : 11:39 صبح

 

عـشق ، بـر شانـه ی هـم چـیدن چـندیـن سنـگ است

 

بـه نسـیمی هـمه ی راه بـه هـم می ریـزد

کـی دل سنگ تـو را آه بـه هـم می ریـزد

سنگ در بـرکه می انـدازم و می پنـدارم

با همـین سنـگ زدن مـاه بـه هـم می ریـزد

عـشق ، بـر شانـه ی هـم چـیدن چـندیـن سنـگ است

گـاه می مـاند و نـاگـاه به هم می ریـزد

آن چـه را عـقل بـه یـک عـمر به دست آورده است

دل بـه یـک لحـظه ی کـوتـاه به هـم می ریزد

آه ! یـک روز هـمین آه تـو را مـی گـیرد

گـاه یک کـوه به یـک کـاه بـه هـم می ریـزد

 

فاضل نظری


دیگر اشعار : فاضل نظری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

مگسی را کشتم

بدست علیرضا بابایی در دسته ناشناس تاریخ : 91/11/10 ساعت : 12:51 صبح

 

مگسی را کشتم

 

مگسی را کشتم

 نه به این جرم که حیوان پلیدی است، بد است

و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است

طفل معصوم به دور سر من میچرخید،

به خیالش قندم

یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم!!!

ای دو صد نور به قبرش بارد؛

مگس خوبی بود...

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد،

مگسی را کشتم ...!

 

ناشناس


دیگر اشعار : ناشناس
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

من بیست و هفت سال خودم را دویده ام

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 91/11/8 ساعت : 12:11 صبح

 

تولدم مبارک

 

 

من بیست و هفت سال خودم را دویده ام

تازه بـــــه نقطــه ی نرسیدن رسیـــده ام

می ترسم از خودم که شبیه م به هیچ کس

از تــــرس تـــــــــوی  آینـــــــه  آدم  ندیده ام

حتی حواس پرتی من مضحک است، که

دیروز کفش لنگــه بـــــه لنگه خریـده ام

من که خودم نخواستم عاشق شوم،فقط

حالــــی نمــــی شود بــــــه دل ورپریده ام

این لقمه هم برای مگس ها،نخواستم

یک عنکبــــــوت مرده ی درخود تنیده ام

این دردهای مسخره تقدیـــر من نبود

من بیشتر از آنچه که باید کشیده ام

 


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

مرا راه گلو ای بغض غم، وا می کنی یا نه

بدست علیرضا بابایی در دسته احسان تاجی تاریخ : 91/11/6 ساعت : 11:8 صبح

 

مرا راه گلو ای بغض غم، وا می کنی یا نه

 

مرا راه گلو ای بغض غم، وا می کنی یا نه

برایم چاره ای جز گریه پیدا می کنی یا نه

ببین سوز درونم از خطوط چهره ام پیداست

تو هم در چهره ام غم را تماشا می کنی یا نه

دلم در هر طپش صد بار آواز تو را خواند

نمی دانم تو هم یاد دل ما میکنی یا نه

فشردم بار ها زنگ در میخانة چشمت

که آیا بین عشاقت مرا جا می کنی یا نه

تو در قلب منی هرجا که هستی هر کجا باشی

ندانم کنج این ویرانه مأوا می کنی یا نه

گلی، باغی، بهاری، گلشنی، چون عطر صحرایی

برای دیدن گل عزم صحرا می کنی یا نه

چنان امروز زیباتر ز دیروزی، که گیجم من

تو خود را اینچنین هر روز زیبا می کنی یا نه

میان عقل من با عشق تو دعواست روز و شب

تو هم مانند من با خویش دعوا می کنی یا نه

 

 احسان تاجی

 


دیگر اشعار : احسان تاجی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

محبوب کردن