سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 726 ، بازدید دیروز: 411 ، کل بازدیدها: 13095056


صفحه نخست      

درد بی درمان من چشمان توست

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد سلمانی تاریخ : 93/2/28 ساعت : 9:39 عصر

چشم زیبا

 

آسمانِ آبیِ عرفانِ من چشمان توست

اختر تابنده ی کیهان من چشمان توست

در حضور چشم هایت عشق معنا می شود

اولین درس دبیرستان من چشمان توست

در بیابانی که خورشیدش قیامت می کند

سایبان ظهر تابستان من چشمان توست

در غزل وقتی که از آیینه صحبت می شود

بی گمان انگیزه ی پنهان من چشمان توست

من پُر از هیچم ، پُر از کفرم ، پُر از شرکم ، ولی

نقطه های روشن ایمان من چشمان توست

در شبستانی که صد سودابه حیران من اند

جام راز آلوده ی چشمان من ، چشمان توست

باز می پرسی که دردت چیست؟ بنشین گوش کن  !

درد من ، این درد بی درمان من چشمان توست

 

 

محمد سلمانی


دیگر اشعار : محمد سلمانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

آن روزها کـــــه شرط بقا قیل و قال بود...

بدست در دسته محمد سلمانی تاریخ : 93/2/23 ساعت : 10:5 صبح

 

آن روزها کـــــه شرط بقا قیل و قال بود

عاشق ترین پرنده ی سرش زیر بال بود


«حافظ ! دوام وصل میسر نمی شود»

سرگرمــی پرنده ی بدبخت فــــال بود


یک مرد در میــــان آیینــه ســــال ها

با یک نفر شبیه خودش در جدال بود


تدبیر چیست ؟ راه کدام است ، دوست کیست

این حرف هـــا  همیشه  برایش  ســـوال  بــــود


از  میــــوه ی  درخت  اساطیــــری  پـــدر

سیبی رسیده بود به دستش که کال بود


از ما زبان توبه گشودن بعید نیست

از او مرا ببخش شنیدن محــال بود


در پاسخ نشان رفیقت کجاست ؟ گفت

حرفـــی نمــی زنــــم بنویسید لال بــود


بر سنگ قبر او بنویسید جای اسم

این مرد ، روی گردن دنیــــا وبال بود

 

"محمد سلمانی"


دیگر اشعار : محمد سلمانی

ردیف این غزل دشوار می شد با بیندازم!

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد سلمانی تاریخ : 92/12/18 ساعت : 8:3 عصر

کمی پیرم ولی پیری که، عمری عاشقی کرده

 

ردیف این غزل دشوار می شد با بیندازم    !

ولی با وامی از چشم تو شاید جا بیندازم!

 

جهان زیباست بی تردید باید دید ولذت برد

چرا باید نگاهی تیره بر دنیا بیندازم؟

 

کمی پیرم ولی پیری که، عمری عاشقی کرده

نمی خواهم خودم را از تک و از تا بیندازم

 

نباید حرف مردم را به یاد من بیندازی!!!

که من هم شانه ها را دم به دم بالا بیندازم

 

"من از اقلیم بالایم" مرا در خاطرت بسپار*

تو را باید به یاد شعر مولانا بیندازم

 

بیابان بود و ما بودیم ومقصد منزل لیلی

نیفتادم زپا تا عقل را از پا بیندازم!

 

تو ترکم کردی ومن همچنان در شهر خواهم ماند

که رسم عاشقی را بین مردم جا بیندازم

 

تو را هرگز نخواهم یافت! اما باز ناچارم

که تور پاره را بر آبی دریا بیندازم

 

محمد سلمانی

 


*من از اقلیم بالایم سر عالم نمی دارم/ مولانا


دیگر اشعار : محمد سلمانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

ببین در سطر سطر صفحه ی فالی که می بینم

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد سلمانی تاریخ : 92/11/7 ساعت : 12:55 صبح

ببین در سطر سطر صفح? فالی که می بینم تو هم پایان تلخی داری ای آغاز شیرینم

 

ببین در سطر سطر صفحه ی فالی که می بینم

تو هم پایان تلخی داری ای آغاز شیرینم

 

ببین در فال «حافظ» خواجه با اندوه می گوید  :

که من هم انتهای راه را تاریک می بینم

 

تو حالا هرچه می خواهی بگو حتی خرافاتی

برای من که تآثیری ندارد ، هر چه ام اینم

 

چنان دشوار می دانم شب کوچ نگاهت را

که از آغاز پایان ترا در حال تمرینم

 

نه! تو آینه ای در دست مردان توانگر باش

که من درویشی از دنیای کشکول و تبرزینم

 

در آن سو سود سرشار و در این سو حافظ و سعدی

تو و سودای شیرینت ، من و یاران دیرینم

 

برو بگذار شاعر را به حال خویشتن بانو

چه فرقی می کند بعد از تو شادم یا که غمگینم

 

پس از تو حرف هایت را بگوش سنگ خواهم گفت

تو خواهی بعد از این دیوانه خوانی یا خبر چینم

 

 

محمد سلمانی


دیگر اشعار : محمد سلمانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

در نگاهت رنگ آرامش نمایان می شود

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد سلمانی تاریخ : 92/10/25 ساعت : 1:17 صبح

عاقبت یک روز می بینی که در میدان شهر  یک نفر با خاطراتش تیر باران می شود

 

در نگاهت رنگ آرامش نمایان می شود

آه می ترسم که دارد باز طوفان می شود

 

آرزوهایم ،همین کاخی که برپا کرده ام

زیر آن طوفان سنگین سخت ویران می شود

 

خوب می دانم که یک شب در طلسم دست تو

دامن پرهیز من تسلیم شیطان می شود

 

آنچه از سیمای من پیداست غیر از درد نیست

گرچه گاهی پشت یک لبخند پنهان می شود

 

عاقبت یک روز می بینی که در میدان شهر

یک نفر با خاطراتش تیر باران می شود

 

 

محمد سلمانی


دیگر اشعار : محمد سلمانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

زیبای من! آیینه ی تنها شدنم باش

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد سلمانی تاریخ : 92/10/7 ساعت : 12:34 صبح

مگذار که چون پنجره ای بسته بمانم  ای عشق!بیا معجزه ی وا شدنم باش

 

زیبای من! آیینه ی تنها     شدنم باش    

انگیزه ی وابسته به دنیا شدنم باش

 

بامن نه به اندازه ی یک لحظه صمیمی

اندازه ی در عشق تو رسوا شدنم باش

 

لبخندبزن اخم مرا باز کن آنگاه

سرگرم تماشای شکوفا شدنم باش

 

چون اشک بر این دامن خشکیده فروبار

ره توشه ی از دره به دریا شدنم باش

 

حالا که قرار است به گرداب بیفتم

دریای من! آغوش پذیرا شدنم باش

 

یک لحظه به شولای مسلمانیم آویز

یک عمر ولی شاهد ترسا شدنم باش

 

مگذار که چون پنجره ای بسته بمانم

ای عشق!بیا معجزه ی وا شدنم باش

 

 

محمد سلمانی


دیگر اشعار : محمد سلمانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

من از ندامت فردای اشتباه پُرم

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد سلمانی تاریخ : 92/8/15 ساعت : 10:6 صبح

شراب وسوسه در جان من مریز، که من هزار پنجره از حسرت نگاه ، پُرم

 

من از ندامت فردای اشتباه پُرم

ز من کناره بگیرید کز گناه پُرم

 

من از نتایج خوش باوری ، تجارب تلخ

پُرم، پُرم، پُرم ، از بار اشتباه پُرم

 

مرا به خلوت وجدان خویش بسپارید

که از قضاوت تو خالی کلاه ، پُرم

 

چگونه دست به همراهی ات بیالایم

که از خیانت یاران نیمه راه پُرم

 

شراب وسوسه در جان من مریز، که من

هزار پنجره از حسرت نگاه ، پُرم

 

محمد سلمانی


دیگر اشعار : محمد سلمانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

پای عشق در کار است

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد سلمانی تاریخ : 92/2/1 ساعت : 7:4 عصر

 

اگر چه بین من و تو هنوز دیوار است

 

اگر چه بین من و تو هنوز دیوار است

ولی برای رسیدن بهانه بسیار است

 

برآن سریم کزین قصه دست برداریم

مگر عزیز من ! این عشق دست بردار است ؟

 

کسی به جز خودم ای خوب من ، چه میداند

که از تو ، از تو بریدن چقدر دشوار است

 

مخواه مصلحت اندیش و منطقی باشم

نمی شود به خدا ، پای عشق در کار است

 

تو از سلاله ی سوداگران کشمیری

که شال ناز تورا شاعری خریدار است

 

در آستانه رفتن در امتداد غروب

دعای من به تو تنها خدا نگهدار است

 

کسی پس از تو خودش را به دار خواهد زد

که در گزینش این انتخاب ناچار است

 

همان غروب غریبانه گریه خواهی کرد

برای خاطره هایی که زیرآوار است

 

محمد سلمانی

 


دیگر اشعار : محمد سلمانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

مثل تو بود از تو ولیکن خبر نداشت

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد سلمانی تاریخ : 92/1/15 ساعت : 2:45 عصر

 

مثل تو بود از تو ولیکن خبر نداشت

 

مثل تو بود از تو ولیکن خبر نداشت

افتاده بود پای بلوطی که سر نداشت

 

مثل تو بود ، مثل تو ... اما در آن غروب

آنقدر خسته بود که نای سفر نداشت

 

دیدم سکوت و دلهره ، دیدم خروش و خشم

دیدم هزار چشم تو را دید و برنداشت

 

دیدم کنار عکس تو طرحی سپید و سرخ

مثل پرنده بود ولی بال و پر نداشت

 

بگذار اعتراف کنم ، اعتراف تلخ ؛

این شیر پیر نیز توان خطر نداشت

 

تنها دو قطره اشک به پای بلوط ریخت

چشمم که ارمغانی از این بیشتر نداشت

 

محمد سلمانی

 


دیگر اشعار : محمد سلمانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

عشق چیزی شبیه در زدن است

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد سلمانی تاریخ : 91/11/19 ساعت : 5:40 عصر

عقش

 

 

عشق چیزی شبیه در زدن است

مثل دیدار ، مثل سر زدن است

 

هجرت خویشتن به محضر دوست

مثل پرواز ، مثل پر زدن است

 

سفری بین نــور و تــاریکی

سر زِ خاور به باختر زدن است

 

گفت و گو با نگــاه ، با ابرو

حرف دل را به یکدگر زدن است

 

مثل خواب است ، خواب ، اما نه

پرسه در خواب تا سحر زدن است

 

دشمنی در مرام حضرت عشـق

خنجر از پشت ، بی خبر زدن است

 

طعنه بر دوست پیش چشم رقیب

بیشتر مثل نیشتر زدن است

 

گفتن از عشق ، گفتن از معشوق

حرف بالاتر از خطر زدن است

 

باز داری ز عشق می پرسی

عشق آتش به خشک و تر زدن است

 

محمد سلمانی

 


دیگر اشعار : محمد سلمانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<      1   2   3      >

محبوب کردن