من پير شدم، دير رسيدي ؛ خبري نيست
مانند من آسيمه سر و دربدري نسيت
بسيار براي تو نوشتم غم خود را
بسيار مرا نامه ، ولي نامه بري نيست
يک عمر قفس بست مسير نفسم را
حالا که دري هست مرا بال و پري نيست
حالا که مقدر شده آرام بگيرم
سيلاب مرا برده و از من اثري نيست!
بگذار که درها همگي بسته بمانند
وقتي که نگاهي نگران پشت دري نيست
بگذار تبر بر کمر شاخه بکوبد
وقتي که بهار آمد و او را ثمري نيست
تلخ است مرا بودن و تلخ است مرا عمر
در شهر به جز مرگ متاع دگري نيست
ناصر حامدي