• وبلاگ : نبض شعر
  • يادداشت : درد بي درمان من چشمان توست
  • نظرات : 2 خصوصي ، 5 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + sam 
    بسيار زيبا
    + sara 

    با من سخن تو در ميان آوردند

    گلبرگ بهار در خزان آوردند

    خاموش ترين سکوت صحراها را

    با نام تو باز در فغان آوردند

    محمدرضا شفيعي کد کني

    + sara 
    عالي
    پاسخ

    تشکر
    + فرانك 
    مي روي بعد تو پاي سفرم مي شكند

    مهره به مهره تمام كمرم مي شكند

    مرگ مي آيد و در آينه ها مي بينم

    زندگي مثل پلي پشت سرم مي شكند

    چار ديوار اتاق از تو و عكست خالي ست

    يك به يك خاطره ها دور و برم مي شكند

    من كه مغرورترين شاعر شهرم بودم

    به زمين مي خورم و بال و پرم مي شكند

    نقشه ها داشت برايم پدر پيرم ...آه

    بغض من پاي سكوت پدرم مي شكند

    هيچ كس مثل تو در سينه ي خود سنگ نداشت

    بعد از اين هرچه كه من دل ببرم مي شكند

    مي تراود مهتاب و غم اين خفته ي چند

    خواب در پنجره ي چشم ترم مي شكند ...
    رضا نيکوکار

    پاسخ

    قبلن درج شده ، ممنون از پيشنهاداتتون ، درج ميشن به مرور
    + فرانك 

    من پير شدم، دير رسيدي ؛ خبري نيست

    مانند من آسيمه سر و دربدري نسيت

    بسيار براي تو نوشتم غم خود را

    بسيار مرا نامه ، ولي نامه بري نيست

    يک عمر قفس بست مسير نفسم را

    حالا که دري هست مرا بال و پري نيست

    حالا که مقدر شده آرام بگيرم

    سيلاب مرا برده و از من اثري نيست!

    بگذار که درها همگي بسته بمانند

    وقتي که نگاهي نگران پشت دري نيست

    بگذار تبر بر کمر شاخه بکوبد

    وقتي که بهار آمد و او را ثمري نيست

    تلخ است مرا بودن و تلخ است مرا عمر

    در شهر به جز مرگ متاع دگري نيست

    ناصر حامدي
    پاسخ

    اين هم قبلن درج شده :)