سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 516 ، بازدید دیروز: 411 ، کل بازدیدها: 13094846


صفحه نخست      

نام من عشق است ، آیا می شناسیدم؟

بدست علیرضا بابایی در دسته حسین منزوی تاریخ : 91/12/1 ساعت : 1:29 عصر

نام من عشق است آیــا می‌‏شناسیدم؟

 

 

نام من عشق است آیــا می‌‏شناسیدم؟

زخمی‌ام -زخمی سراپا- می‌‏شناسیدم؟

بـــا شما طـــــــــی‌‏کـــــرده‌‏ام راه درازی را

خسته هستم -خسته- آیا می‌‏شناسیدم؟

راه ششصدســاله‌‏ای از دفتر "حــافظ  "

تا غزل‌‏های شما، ها! می‌‏شناسیدم؟

این زمانم گــــرچه ابر تیره پوشیده‌است

من همان خورشیدم اما، می‌‏شناسیدم

پای ره وارش شکسته سنگلاخ دهر

اینک این افتاده از پا، می‌‏شناسیدم

می‌‏شناسد چشم‌‏هایم چهره‌‏هاتان را

همچنانی که شماها می‌‏شناسیدم

اینچنین  بیگــــانه از من  رو  مگردانید

در مبندیدم به حاشا!، می‌‏شناسیدم!

من همان دریایتان ای رهروان عشق

رودهای رو به دریـــا! می‌شنـاسیدم

اصل  من بــــودم ,  بهــانه بود  و فرعی بود

عشق"قیس"و حسن"لیلا" می‌‏شناسیدم؟

در کف "فرهـاد" تیشه من نهادم، من!

من بریدم "بیستون" را می‌شناسیدم

مسخ کرده چهره‌‏ام را گرچه این ایام

با همین دیدار حتی می‌‏شنـاسیدم

من همانم, آَشنــای سال‌‏هـای دور

رفته‌‏ام از یادتان!؟ یا می‌‏شناسیدم!؟

 

حسین منزوی


دیگر اشعار : حسین منزوی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من

بدست علیرضا بابایی در دسته حسین منزوی تاریخ : 91/11/24 ساعت : 11:39 صبح

 

مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من

 

مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من

که جز ملال نصیبی نمیبرید از من

زمین سوخته ام نا امید و بی برکت

که جز مراتع نفرت نمی چرید از من

عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز

در انتظار نفس های دیگرید از من

خزان به قیمت جان جار می زنید اما

بهار را به پشیزی نمی خرید از من

شما هر آینه ، آیینه اید و من همه آه

عجیب نیست کز اینسان مکدرید از من

نه در تبری من نیز بیم رسوایی است

به لب مباد که نامی بیاورید از من

اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی

چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من

چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست ؟

شما که قاصد صد شانه بر سرید از من

برایتان چه بگویم زیاده بانوی من

شما که با غم من آشناترید از من

 

حسین منزوی

 


دیگر اشعار : حسین منزوی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

ز باغ پیرهنت چون دریچه ها وا شد

بدست علیرضا بابایی در دسته حسین منزوی تاریخ : 91/11/5 ساعت : 3:57 عصر

 

ز باغ پیرهنت چون دریچه ها وا شد

 

ز باغ پیرهنت چون دریچه ها وا شد

بهشت گمشده پشت دریچه پیدا شد

رها زسلطه ی پاییز در بهار اتاق

گلی به نام تو در بازوان من وا شد

به دیدن تو همه ذره های من شد چشم

و چشم ها همه سر تا به پا تماشا شد

تمام منظره پوشیده از تو شد یعنی

جهان به چشم دل من دوباره زیبا شد

زمانه ریخت به جامم هر آنچه تلخانه

به نام تو که در آمیختم گوارا شد

فرشته ها تو و من را به نشان دادند

میان زهره و ماه از تو گفتگو ها شد

تنت هنوز به اندازه ای لطافت داشت

که گل در آینه از دیدنش شکوفا شد

شتاب خواستنت اینچنین که می بالد

به دوری تو مگر می شود شکیبا شد؟

امیدوار نبودم دوباره از دل تو

که مهربان بشود با دل من ،اما شد

دوباره طوطیک شوکرانی شعرم

به خنده خنده ی شیرین تو شکرخا شد

قرار نامه ی وصل من و تو بود آنکه

به روی شانه ی من با لب تو امضا شد

 

حسین منزوی

 


دیگر اشعار : حسین منزوی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

اینک این من : سر به سودای پریشانی نهاده

بدست علیرضا بابایی در دسته حسین منزوی تاریخ : 91/10/12 ساعت : 12:6 عصر

تگرگ

 

 

اینک این من : سر به سودای پریشانی نهاده

داغ نامت را نشان کرده  ، به پیشانی نهاده

گریه ام را می خورم زیرا که می ترسم ز باران

مثل برجی خسته ، برجی رو به ویرانی نهاده

از هراس گم شدن در گیسویت با دل چه گویم؟

با دل -این گستاخ پا در راه ظلمانی نهاده -

تا که بیدارش کند کی؟بخت من اکنون که خوابست

سر به بالین شبی تاریک وطولانی نهاده

ذره ذره می روم تحلیل سنگ ساحلم من

خویش را در معرض امواج طوفانی نهاده

شاعرم من یا تو ؟ ای چشمان تو امضای خود را

پای هر یک زین غزل های سلیمانی نهاده

 

حسین منزوی

 


دیگر اشعار : حسین منزوی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی

بدست علیرضا بابایی در دسته حسین منزوی تاریخ : 91/10/7 ساعت : 11:41 عصر

 

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی

 

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی

بلندمی پرم اما ، نه آن هوا که تویی

تمام طول خط از نقطه ی که پر شده است

از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی

ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه

از او و ما که منم تا من و شما که تویی

تویی جواب سوال قدیم بود و نبود

چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی

به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن

قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی

به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم

از این سغر همه پایان آن خوشا که تویی

جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا

کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی

نهادم آینه ای پیش روی آینه ات

جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی

تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای

نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی

 

حسین منزوی

 


دیگر اشعار : حسین منزوی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

تا صبح دم به یاد تو شب را قدم زدم

بدست علیرضا بابایی در دسته حسین منزوی تاریخ : 91/9/26 ساعت : 10:36 صبح

 

تا صبح دم به یاد تو شب را قدم زدم

 

تا صبح دم به یاد تو شب را قدم زدم

آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم

            با آسمان مفاخره کردیم تا سحر

            او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم

او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید

من برق چشم ملتهبت را رقم زدم

            تا کور سوی اخترکان بشکند همه

            از نام تو به بام افق ها علم زدم

با وامی از نگاه تو -خورشیدهای شب-

نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم

            هر نامه را به نام و به عنوان هرکه بود

            تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم

تاعشق چون نسیم به خاکسترم وزد

شک از تو وام کردم ودر باورم زدم

            از شادی ام مپرس که من نیز در ازل

            همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم

 

حسین منزوی

 


دیگر اشعار : حسین منزوی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

سفر به خیر گل من که می روی با باد

بدست علیرضا بابایی در دسته حسین منزوی تاریخ : 91/8/24 ساعت : 9:40 عصر

سفر به خیر گل من که می روی با باد

 

سفر به خیر گل من که می روی با باد

ز دیده می روی اما نمی روی از یاد

                 کدام دشت و دمن؟یا کدام باغ و چمن؟

                 کجاست مقصدت ای گل ؟ کجاست مقصد باد؟

مباد بیم خزانت که هر کجا گذری

هزار باغ به شکرانه ی تو خواهد زاد

                 خزان عمر مرا داشت در نظر دستی

                 که بر بهار تو نقش گل و شکوفه نهاد

تمام خلوت خود را اگر نباشی تو

به یاد سرخ ترین لحظه ی تو خواهم داد     

                 تو هم به یاد من او را ببوس اگر گذرت

                 به مرغ خسته پر دلشکسته ای افتاد

غم ((چه می شود)) از دل بران که هر دو عنان

سپرده ایم به تقدیر ((هر چه بادا باد))

                 بیایم از پی تو گردباد اگر نبرد

                 مرا به همره خود سوی نا کجا آباد

 

حسین منزوی


دیگر اشعار : حسین منزوی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

سکوت می کنم و عشق ، در دلم جاری است

بدست علیرضا بابایی در دسته حسین منزوی تاریخ : 91/8/23 ساعت : 4:38 عصر

سکوت می کنم و عشق ، در دلم جاری است

 

سکوت می کنم و عشق ، در دلم جاری است

که این شگفت ترین نوع خویشتن داری است

 

تمام روز ، اگر بی تفاوتم ؛ اما

شبم قرین شکنجه ، دچار بیداری است

 

رها کن آنچه شنیدی و دیده ای ، هر چیز

به جز من و تو و عشق من و تو ، تکراری است

 

مرا ببخش ! بدی کرده ام به تو، گاهی

کمال عشق ، جنون است ودیگرآزاری است

 

مرا ببخش اگر لحظه هایم آبی نیست

ببخش اگر نفسم ، سرد و زرد و زنگاری است

 

بهشت من ! به نسیم تبسمی دریاب

جهانِ جهنم ما را ، که غرق بیزاری است

 

حسین منزوی

 


دیگر اشعار : حسین منزوی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

چیزی بگو بگذار تا هم صحبتت باشم

بدست علیرضا بابایی در دسته حسین منزوی تاریخ : 91/8/19 ساعت : 3:37 عصر

معشوق من بگذار زنگ ساعتت باشم

 

چیزی بگو بگذار تا هم صحبتت باشم  

لختی حریف لحظه های غربتت باشم

 

ای سهمت از بار امانت هرجه سنگین تر

بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم

 

تاب آوری تا اسمان روی دوشت را

من هم ستونی در کنار قامتت باشم

 

از گوشه یی راهی نشان من بده بگذار

تا رخنه ای در قلعه بند فترتت باشم

 

سنگی شوم در برکه ی ارام اندوهت

یا شعله واری در خمود خلوتت باشم

 

زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است

وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم

 

صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود

بگذار هم چون ایینه در خدمتت باشم

 

در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد

معشوق من بگذار زنگ ساعتت باشم

 

حسین منزوی


دیگر اشعار : حسین منزوی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست

بدست علیرضا بابایی در دسته حسین منزوی تاریخ : 91/8/11 ساعت : 6:12 عصر

 

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست

 

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست

آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست

 

در من طلوع آبی آن چشم روشن

یادآور صبح خیال انگیز دریاست

 

بیهوده می کوشی که راز عاشقی را

از من بپوشانی که در چشم تو پیداست

 

ما هردومان خاموش خاموشیم اما

چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست

 

گل کرده باغی از ستاره در نگاهت

آنک چراغانی که در چشم تو برپاست

 

بگذار دستم راز دستت را بداند

بی هیچ تردیدی که دست عشق با ماست

 

دیروزمان را با غروری پوچ کشتیم

امروز هم زان سان ولی آینده ماراست

 

حسین منزوی


دیگر اشعار : حسین منزوی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<      1   2   3      

محبوب کردن