سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 421 ، بازدید دیروز: 1331 ، کل بازدیدها: 13107064


صفحه نخست      

صبحت به خیر آفتابم!...دیشب نخوابیدی انگار

بدست علیرضا بابایی در دسته اصغر معاذی تاریخ : 93/11/10 ساعت : 2:50 عصر

صبحت بخیر آفتابم

 

صبحت به خیر آفتابم!...دیشب نخوابیدی انگار

 این شانه ها گرم و خیسند...تا صبح باریدی انگار

 دنیای تو یک نفر بود...دنیای من خالی از تو...

 من در هوای تو و...تو جز من نمی دیدی انگار

 هربار یک بغض کهنه، روی سرت خالی ام کرد

 تو مهربان بودی آنقدر...طوری که نشنیدی انگار

 گفتم که حالِ بدم را فردا به رویم نیاور

 با خنده گفتی: تو خوبی...یعنی که فهمیدی انگار

 تا زود خوابم بگیرد...آرام...آرام...آرام…

 از "عشق" گفتی...دلم ریخت...اما تو ترسیدی انگار

 گفتی: رها کن خودت را...پیشم که هستی خودت باش

 گفتم: اگر من نباشم!؟...با بغض خندیدی انگار

 صبح است و تب دارم از تو...این گونه ها داغ و خیسند

 در خواب، پیشانی ام را با گریه بوسیدی انگار...!

 

اصغر معاذی


دیگر اشعار : اصغر معاذی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

سکوت کردی و رفتی

بدست علیرضا بابایی در دسته اصغر معاذی تاریخ : 93/10/18 ساعت : 10:31 عصر

 

بهار رفت و زمستان من تمام نشد

عذاب باغچه باسوختن تمام نشد

چه کوه ها که نهادند سر به شانه ی هم

در این میانه غم کوهکن تمام نشد

  "کجای این شب تیره...کجا بیاویزم  *"

که از تو حسرت این پیرهن تمام نشد    

سکوت کردی و رفتی...ولی درون سرم

صدای ممتد سوت ترن تمام نشد

دلم گرفت...دلم تنگ شد...دلم ترکید  ...

دلم تمام...ولی عمر من تمام نشد

 

اصغر معاذی

 


دیگر اشعار : اصغر معاذی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

بی تو در کوچه باد می آید

بدست علیرضا بابایی در دسته اصغر معاذی تاریخ : 93/9/20 ساعت : 6:28 عصر

 

ناگهان آمدی به خلوتِ من، تا به خود آمدم دچار شدم
عشق من بودی و نفهمیدم تا که رفتی و بی قرار شدم

مثل گلدان خشکِ کنج حیاط، در خودم دفن می شدم هر روز
بوسه هایت شکوفه زارم کرد با نسیم تنت بهار شدم

ناگهان ریختی در آغوشم... سرم افتاد روی شانه ی تو
سیل موهات روی شانه ی من، من دلم ریخت...آبشار شدم

عطر گلهای سرخ پیرهنت، گرم و آرام در تنم پیچید
خوشه خوشه پُر از تبِ انگور... دانه دانه پُر از انار شدم

خنده هایت... دریچه ای به بهار،چشمهایت... پیاله های شراب
دور از خنده های تو دلتنگ...دور از چشم تو...خمار شدم

یک شب از کوچه باد می آمد، ناگهان ریختی از آغوشم ...
بعد از آن شب پُراز هوای سفر، بعد ازآن شب پُراز قطار شدم

عاقبت مثل قلعه های شنی، بی تو می میرم از ادامه ی باد...
بی تو می ترسم از غبار شدن... بی تو "در کوچه... باد می آید!..."*
اصغر معاذی

*"فروغ"

 


دیگر اشعار : اصغر معاذی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

این بار آخر است که می گریم!

بدست علیرضا بابایی در دسته اصغر معاذی تاریخ : 93/7/23 ساعت : 2:39 عصر

 

انگار دست های تو تب دارند...لرزی عجیب در تنت افتاده
هرچند بسته ای چمدانت را...مردی به پای رفتنت افتاده

دیر است و کفش های تو بی تابند...بگذار فارغ از غمِ "رفتن" ها
تا چند کوچه بدرقه ات باشد دستی که دورِ گردنت افتاده

دیگر میان بافه ی موهایت انگشت های شعله ورِ من نیست
در باد می روی و نمی بینی آتش به جان خرمنت افتاده

لبخندهای سرد و مه آلودت فریاد می زنند که دیگر "عشق  "
یک اتفاق بود که مدت هاست از چشم های روشنت افتاده

ابری گرفته حال و هوایم را...این بار آخرست که می گریم
بر سینه ات بگیر و نوازش کن...امشب سرم به دامنت افتاده

تو دور می شوی و ملالی نیست...من مانده ام که دل بکَنَم یا جان!؟
حالا ببین همین غم تنهایی م یک شب به فکر کشتنت افتاده...!

 

اصغر معاذی


دیگر اشعار : اصغر معاذی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

این شعرها به حضرت چشمت جسارتند

بدست علیرضا بابایی در دسته اصغر معاذی تاریخ : 93/6/15 ساعت : 1:55 صبح

 

هرچند پیش روی تو غرق خجالتند
چشمان این غریبه فقط با تو راحتند

بانو...به بی قراری شاعر ببخش اگر
این شعرها به حضرت چشمت جسارتند
آغوشت آشیانه ی گرم کبوتران
لبخندهات...حس نجیب زیارتند
دور از نگاه سرد جهان...دست های من
با بافه های موی تو سرگرم خلوتند
دنیا سکوت های مرا ساده فکر کرد
از حرف دل پُرند...اگر بی شکایتند
بی خواب کوچه گردی و بدخوابی ام نباش
دلشوره های هرشبم از روی عادتند
هی کوچه...کوچه...کوچه...به پایان نمی رسم
شب های سرد و ابری من بی نهایتند...!
 

 

اصغر معاذی

 


 


دیگر اشعار : اصغر معاذی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

پر از غم و غزلم...گوشه گوشه \منزوی\ ام

بدست در دسته اصغر معاذی تاریخ : 93/5/27 ساعت : 9:46 عصر

 

 پر از غم و غزلم...گوشه گوشه "منزوی" ام

پر از غم و غزلم...گوشه گوشه "منزوی" ام

 دچار ابری تا اطلاع ثانوی ام


 خدا به کالبد من دمیده آهش را

 سروده با نی و نی نامه...کرده مثنوی ام


 هزار شعرِ غلط خورده در سرم مانده

 ردیف و قافیه جان می کَنند با "رَوی" ام


 شبیه مردی با چارچرخه ای بیکار

 پر از کلافگی چهار راه مولوی ام


 درون جمجمه ام قهوه خانه ای ست شلوغ

 میان هاله ای از بغض های حلقوی ام


 برای مرگ سرم درد می کند انگار

 پر از تهوّع مشتی مسکِّن قوی ام


 "برایتان چه بگویم زیاده بانوی من"

 برایتان چه بگو...!؟ بهتر است نشنوی ام...!

 

 

اصغر معاذی

 


دیگر اشعار : اصغر معاذی

چشم می گذارم...

بدست در دسته اصغر معاذی تاریخ : 93/1/22 ساعت : 12:1 عصر

چشم می گذارم

چشم می گذارم

می شمارم آخرین نفسهایم را

قایم می شوی...

خوب می دانم کجای سینه ی منی

اما هربار دلم خواسته از من ببری...

چشم می گذاری

خودم را گم می کنم جای همیشگی ـ داخل کمد لباسهایت ـ

در آغوش پیراهنی با دکمه های باز

جایی که هیچ وقت نخواهی پیدایم کنی تا خوابم ببرد...

گاهی می ترسم از تاریکی!

چشم از من برندار...!

 

اصغر معاذی


دیگر اشعار : اصغر معاذی

بهار آمده اما هوا هوای تو نیست

بدست در دسته اصغر معاذی تاریخ : 93/1/3 ساعت : 6:49 عصر

 

بهار آمده اما هوا هوای تو نیست

مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست

به شوق شال و کلاه تو برف می آمد...
و سال هاست از این کوچه رد پای تو نیست

نسیم با هوس رخت های روی طناب
به رقص آمده و دامن رهای تو نیست

کنار این همه مهمان چقدر تنهایم!؟
میان این همه ناخوانده،کفش های تو نیست

به دل نگیر اگر این روزها کمی دو دلم
دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست

 

به شیشه می خورد انگشت های باران...آه...
شبیه در زدن تو...ولی صدای تو نیست

تو نیستی دل این چتر، وا نخواهد شد
غمی ست باران...وقتی هوا هوای تو نیست...!

اصغر معاذی


دیگر اشعار : اصغر معاذی

ما نوحه می کنیم و عزادار نیستیم

بدست علیرضا بابایی در دسته اصغر معاذی، محرم تاریخ : 92/8/21 ساعت : 9:28 عصر

ما نوحه می کنیم و عزادار نیستیم  یعنی که عاشقیم و گرفتار نیستیم

 

ما نوحه می کنیم و عزادار نیستیم

یعنی که عاشقیم و گرفتار نیستیم

 

تا صبح دسته دسته تو را سینه می زنیم

اما شب نماز تو بیدار نیستیم

 

عمری اگرچه تشنه ی خونخواهی توییم

در انتخاب راه تو مختار نیستیم

 

این دستها به دامن لطفت نمی رسند

وقتی لب فرات، علمدار نیستیم

 

از دست مرگ، سر به سلامت نمی بریم

تا شورِ عشق هست و سرِ دار نیستیم

 

از زندگی بُریدی و دنیا تمام شد

یک لحظه بی تو باشیم انگار نیستیم

 

ما را به دام عشق حقیقی دچار کن

ما را که عاشقیم و گرفتار نیستیم

 

 

اصغر معاذی


دیگر اشعار : اصغر معاذی، محرم
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

آمدی ... پنجره ای رو به جهانم دادی

بدست علیرضا بابایی در دسته اصغر معاذی تاریخ : 91/12/10 ساعت : 10:30 صبح

گرفتن چشم از پشت سر

 

 

آمدی ... پنجره ای رو به جهانم دادی

ماه را در شبِ این خانه نشانم دادی

 

چشمهایم را از پشت گرفتی ناگاه

نفسم را بند آوردی و جانم دادی

 

جان به لب آمد و اسم تو نیامد به زبان

تا به شیرینیِ یک بوسه دهانم دادی

 

از گُلِ پیرهنت ، چوب لباسی گُل داد

در رگِ خانه دویدی ... هیجانم دادی

 

در خودم ریخته بودم غمِ دریاها را

چشمه ام کردی و از خود جرَیانم دادی

 

سر به زانوی تو خالی شدم از آن همه بغض

مثل یک خوشه ی انگور ، تکانم دادی

 

شوقِ این جانِ به تنگ آمده ، آغوشِ تو بود

آن چه می خواستم از عشق ، همانم دادی

 

تو در این خانه ی بی پنجره ، "صبح" آوردی

روشنم کردی و از مرگ ، امانم دادی ...!

 

اصغر معاذی

 


دیگر اشعار : اصغر معاذی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<      1   2   3      >

محبوب کردن