![](http://www.ParsiBlog.com/PhotoAlbum/poem/df28fea33548da0e9af1ba9b64366072.gif)
ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون باد
به گرفتــــــار رهایی نتوان گفت آزاد
کوچ تا چند؟! مگر می شود از خویش گریخت؟!
بال تنها غم غربت به پرستوها داد
اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که یاران ببرندت از یاد !
عاشقی چیست به جز شادی و مهر و غم و قهر ؟!
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد
چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد
فاضل نظری
دیگر اشعار : فاضل نظری
نویسنده : علیرضا بابایی