حالا که آمدهای
توان ایستادن ندارم
بنشین
سر بر زانوانم بگذار
حالا که آمدهای
دیگر نه شاعرم نه عاشق
فقط این پنجره را ببند تا دلم نگیرد
حالا که آمده ای
همین جا بنشین و فقط از خدا بپرس
چقدر با هم بودن خوب است ..
حالا که آمدهای
گریه نمیکنم
این باران از آسمان دیگری است ..
حالا که آمدهای
چه لباسهای مهربانی پوشیدهاند
همهی این کلماتی که از تو میگویند
حالا که آمدهای
می گویم چه ماجرای قشنگی است
کبوترها دانههایشان را در زمین می خورند و
امتحانشان را در آسمان پس می دهند
حالا که آمده ای
نمی خوابم
وقتی منتظر کسی نیستی چه قدر بیداری بهتر است ..
حالا که آمده ای
دلم برای این ماه و این ستاره می سوزد
امشب چگونه سر بر بالش خواب می گذارند
با این همه بیداری! …..
“محمدرضا عبدالملکیان”
دیگر اشعار : محمدرضا عبدالملکیان
نویسنده : علیرضا بابایی