سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 865 ، بازدید دیروز: 1331 ، کل بازدیدها: 13107508


صفحه نخست      

بانو ! قرار ثانیه ها را به هم نریز

بدست علیرضا بابایی در دسته هخا هاشمی تاریخ : 96/9/12 ساعت : 9:56 صبح

بانو ! قرار ثانیه‌ها را به هم نریز

بانو ! قرار ثانیه‌ها را به هم نریز

موهات را ببند و فضا را به هم نریز

 

بگذار در خیال خودم هی ببوسمت

رویای عاشقانه‌ی ما را به هم نریز

 

کمتر به فکر خط‌ ِ لب و چشم و سرمه باش

آرایش قشنگ خدا را به هم نریز

 

از کوچه‌ها که میگذری فکر خلق باش

اعصاب شیخ و شاه و گدا را به هم نریز

 

از شعر من بنوش و به رقص آی و مست شو

اما ردیف و وزن و هجا را به هم نریز

 

"امن یجیب" و "جاثیه" خواندم که آمدی

لطفن بمان و راز دعا را به هم نریز

 

میترسم این سکوت تو دیوانه‌ام کند

موهات را نبند و فضا را به هم بریز  !

 

 


دیگر اشعار : هخا هاشمی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

من اتفاقی رو به بحرانم ،نگفتم؟

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 96/9/7 ساعت : 5:41 عصر

من اتفاقی رو به بحرانم ،نگفتم؟

 

من اتفاقی رو به بحرانم ،نگفتم؟

ارامشی از جنس طوفانم,نگفتم؟

 

یک حادثه،یک ازدحام پر تناقض

از رفتن و ماندن گریزانم ،نگفتم؟

 

تو عاشق پاییز بودی خاطرم هست

صد حیف من مرد زمستانم،نگفتم؟

 

با من هوایت ابری و دلگیر می شد  

من خیس تر از روح بارانم ،نگفتم؟

 

انبوه جنگل،ای هجوم شبنم و شعر

من خشکی قلب بیابانم ، نگفتم؟

 

در انتهای سرزمینی از افق دور

من کلبه ای متروک و ویرانم نگفتم؟

 

یا شایدم یک خانه از دیوار خالی

در  امتداد این خیابانم ، نگفتم؟

 

 

 

 

#میلاد_نجفی


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

دلم تا برایت تنگ میشود

بدست علیرضا بابایی در دسته گروس عبدالملکیان تاریخ : 96/9/6 ساعت : 8:3 عصر

دلم تا برایت تنگ می‌شود

 

دلم تا برایت تنگ می‌شود

نه شعر می‌خوانم

نه ترانه گوش می‌دهم

نه حرف هایمان را تکرار می‌کنم

 

دلم تا برایت تنگ می‌شود

می‌نشینم اسمت را می‌نویسم

می‌نویسم..می‌نویسم

بعد می‌گویم این همه او

پس دلتنگی چرا؟

 

دلم تا برایت تنگ می‌شود

میمِ مالکیت،

به آخر اسمت اضافه می‌کنم

و باز عاشقت می‌شوم  ..

 

 


دیگر اشعار : گروس عبدالملکیان
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

چیزی که از من خواستی جز دل بریدن نیست

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 96/8/22 ساعت : 11:28 صبح

پیراهنم روزی گواهی می دهد پاکم

 

چیزی که از من خواستی جز دل بریدن نیست

چیزی مخواه از من که در اندازه ی من نیست

 

دنبال آرامش مگرد ای رود سرگردان

چیزی که در دریا نباشد در تو قطعا نیست

 

گاهی برای گریه کردن بس که تنهایی

جایی برایت بهتر از آغوش دشمن نیست

 

پیراهنم روزی گواهی می دهد پاکم

ای عشق خیلی وقت ها پاکی به دامن نیست

 

در عشق باید پر تحمل بود و دور اندیش

پروانه گشتن چاره اش جز پیله کردن نیست

 

 

 

حسین زحمتکش


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

وقتی که تو نیستی

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 96/8/13 ساعت : 10:20 صبح

 

وقتی تو نیستی

وقتی که تو نیستی

دنیا

       چیزی کم دارد.....

من فکر می کنم در غیاب تو

همه ی خانه های جهان خالی ست،

همه ی پنجره ها بسته است،

اصلا کسی

                 حوصله آمدن به ایوان عصر جمعه را ندارد....

واقعا

وقتی که تو نیستی

آفتاب هم حوصله ندارد راه بیفتد

                                          بیاید بالای کوه،

 

اما دیوارها

تا دل ات بخواهد بلندند

سرپا ایستاده اند

کاری به بود و نبود نور ندارند،

سایه ندارند....

من قرار بود

روی همین واقعا

فقط روی همین واقعا

تاکید کنم!

بگویم:

واقعا

        وقتی که تو نیستی

                                  خیلی ها از خانه بیرون نمی آیند...

واقعا

وقتی که تونیستی،

من هم

               تنهاترین اتفاق بی دلیل زمین ام......

واقعا

وقتی که تونیستی،

بدیهی ست که تو نیستی!

 

سید علی صالحی


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

به شب و پنجره بسپار که بر می گردم

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 96/8/11 ساعت : 3:57 عصر

به شب و پنجره بسپار که بر می گردم

 

به شب و پنجره بسپار که بر می گردم

عشق را زنده نگه دار که بر می گردم

 

بس کن این سر زنش "رفتی و بد کردی" را

دست از این خاطره بردار که بر می گردم

 

دو سه روزی هم - اگر چند - تحمل سخت است

تکیه کن بر تن دیوار که بر می گردم

 

بین ما پیشترک هر سخنی بود گذشت

عاشقت می شوم این بار که بر می گردم

 

گفته بودی دو سحر چشم به راهم بودی

به همان دیده بیدار که بر می گردم

 

پرده ی تیره ی آن پنجره ها را بردار

روی رف آیینه بگذار که بر می گردم

 

پشت در را اگر انداخته ای حرفی نیست

به شب و پنجره بسپار که می گردم 

 

امید مهدی نژاد


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

قاضی شهر شده عاشق چشمان زنی

بدست علیرضا بابایی در دسته علی اصغر شیری تاریخ : 96/8/9 ساعت : 9:50 صبح

 قاضی شهر شده عاشق چشمان زنی

 

عشق آغاز خوشی نیست، که بی‌فرجامی ‌است

 هر دری را بزنی، عاقبتت ناکامی ‌است


 همه‌ی پنجره‌ها بسته‌تر از زندانند

 همه‌ی خاطره‌ها برزخ بی‌هنگامی ‌است


 حرف‌هایت فقط افسانه و شهرآشوبند

 صحن هر محکمه‌ای صحنه‌ی ناآرامی ‌است


 قاضی شهر شده عاشق چشمان زنی

 چه کند با دل خود، آن زن اگر اعدامی ‌است!؟


 مانده با این همه تردید چه حکمی‌بدهد!؟

 بی‌گمان آخر این قصه، فقط بدنامی‌ است!

 
علی اصغر شیری


دیگر اشعار : علی اصغر شیری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

حس می کنم کنار تو از خود فراترم

بدست علیرضا بابایی در دسته اصغر معاذی تاریخ : 96/7/27 ساعت : 3:31 عصر

حس می کنم کنار تو از خود فراترم

 

حس می کنم کنار تو از خود فراترم

درگیر چشم های تو باشم رهاترم

 

دلتنگی ام کم از غم تنهایی تو نیست

من هرچه بی قرارترم...بی صدا ترم

 

گاهی مقابل تو که می ایستم نرنج

پیش تو از هر آینه بی ادعاترم

 

قلبی که کنج سینه ی من می زند...تویی

من با غم تو از خود تو آشناترم

 

هر لحظه اتفاق می افتم بدون تو

از مرگ ها و زلزله ها بی هوا ترم

 

حالم بد است...با تو فقط خوب می شوم

خیلی از آن چه فکر کنی مبتلاترم... 

 

اصغر معاذی


دیگر اشعار : اصغر معاذی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

ای عشق! تو که قصّه و افسانه نبودی

بدست علیرضا بابایی در دسته فرهاد شریفی تاریخ : 96/7/23 ساعت : 7:44 عصر

ای عشق! تو که قصّه و افسانه نبودی

 

ای عشق! تو که قصّه و افسانه نبودی

در چشم من این گونه غریبانه نبودی

 

آن قدر که من عاشق و مجنون تو بودم

لیلی من ِبی کس و دیوانه نبودی

 

هم در دل من بودی و هم درد دل من!

در خانه ی من بودی و همخانه نبودی

 

من مرغک بی بال و پری بودم و افسوس

هم دام بلا بودی و هم دانه نبودی

 

بیهوده نکش بر سر من دست نوازش

تو موی پریشان مرا شانه نبودی

 

دشمن نکند با دل من آنچه تو کردی

نفرین به تو ای دوست، تو بیگانه نبودی!

 

از پیله ی ابریشم من حلّه نبافید

ای کِرم! تو شایسته ی پروانه نبودی!

 

فرهاد شریفی


دیگر اشعار : فرهاد شریفی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

مرده ام ؛ این نفس تازه ی من فلسفه دارد

بدست علیرضا بابایی در دسته کاظم بهمنی تاریخ : 96/7/22 ساعت : 10:59 صبح

مرده ام ؛ این نفس تازه ی من فلسفه دارد

 

مرده ام ؛ این نفس تازه ی من فلسفه دارد

روی پا بودن این برج ‌ِ کهن فلسفه دارد

 

سنگ این است که من فکر کنم"قسمتم این بود"

تیشه بر سر زدن «سنگ شکن» فلسفه دارد

 

دوستی با تو میسّر که نشد نقشه کشیدم

با رفیقان شما دوست شدن فلسفه دارد

 

گفته بودند که در شهر شبی دیده شدی،حیف...

و همین "حیف" خودش مطمئا فلسفه دارد

 

آمدی بر سر قبرم ، نشد از قبر در آیم

تازه فهمیده ام این بند ِکفن فلسفه دارد

 

کاظم بهمنی


دیگر اشعار : کاظم بهمنی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

محبوب کردن