سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 429 ، بازدید دیروز: 1331 ، کل بازدیدها: 13107072


صفحه نخست      

اهل پرهیزم ولی می خواره می آیم به چشم!

بدست علیرضا بابایی در دسته اصغر عظیمی مهر تاریخ : 97/4/17 ساعت : 11:22 صبح

اهل پرهیزم ولی می خواره می آیم به چشم!

 

 

اهل پرهیزم ولی می خواره می آیم به چشم   !

خانمان دارم ولی آواره می آیم به چشم!

 

نیّتم بد نیست ، اما در زمان گفتنش

از غلط اندازی ام پتیاره می آیم به چشم!

 

گرچه یک عمر است دارم گوشه گیری می کنم

باز در هر محفلی همواره می آیم به چشم!

 

هرچه می پوشم به من می آید ، اما ظاهراً

در نگاهت در لباسی پاره می آیم به چشم!

 

بس که در این کوچه دائم رفت و آمد می کنم

پیش چشم دیگران گهواره می آیم به چشم !

 

عاشقانت روز و شب از کوچه ات رد می شوند

منتها تنها من ِ بیچاره می آیم به چشم !

 

#صغر عظیمی مهر

 


دیگر اشعار : اصغر عظیمی مهر
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

توی این خانه کسی بعد تو تنها مانده

بدست علیرضا بابایی در دسته مهسا تیموری تاریخ : 97/4/5 ساعت : 5:42 عصر

چمدان بستی و هنگام خداحافظی ات  "دوستت دارم" ِ تلخ تو معما مانده

 

توی این خانه کسی بعد تو تنها مانده

دهن پنجره از رفتن تو وا مانده

 

قاب عکسی شده این پنجره و رفتن تو

مثل یک منظره در حافظه اش جا مانده

 

چمدان بستی و هنگام خداحافظی ات

"دوستت دارم" ِ تلخ تو معما مانده

 

چندتا عکس و دو خط نامه و یک دفتر شعر

تکه هایی است که از روح تو این جا مانده

 

بی تو تقویم پر از خاطره های خوشمان

زیر لب گفت فقط روز مبادا مانده

 

از تو یک روح مسافر که پر از خاطره هاست

از من اما جسد یک زن تنها مانده

 

مهسا تیموری


دیگر اشعار : مهسا تیموری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

مثل آن عکس که از طاقچه افتاد شکست

بدست علیرضا بابایی در دسته مسعود نامداری تاریخ : 97/4/3 ساعت : 8:28 عصر

مثل آن عکس که از طاقچه افتاد شکست

 

مثل آن عکس که از طاقچه افتاد شکست

قلبم از رنجِ جدایی تو جان‌داد شکست

 

عطرِ موهای تو از ناحیه‌ی عشق وزید 

کمرم را نفسِ گرم همین باد شکست

 

او که یک روز به من درس وفاداری داد 

رفت و اینگونه مرا در غمِ استاد شکست

 

باز در بند همان خنده به دام افتادم 

پای من در گذر حمله‌ی صیاد شکست

 

تا از این شهرِ مه‌آلود گذشتی رفتی 

ناله در سینه‌ی این فاجعه‌آباد شکست

 

بعد از اینها تو بگو من به چه دلخوش باشم؟

قول، پیمان و وفا ؟ هر چه که رخ داد شکست

 

مسعود نامداری


دیگر اشعار : مسعود نامداری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت

بدست علیرضا بابایی در دسته فاضل نظری تاریخ : 97/3/8 ساعت : 3:26 عصر

نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت  که زخم های دل خون من علاج نداشت

 

نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت

که زخم های دل خون من علاج نداشت

 

تو سبز ماندی و من برگ برگ خشکیدم

که آنچه داشت شقایق به سینه کاج نداشت

 

منم ! خلیفه ی تنهای رانده از فردوس

خلیفه ای که از آغاز تخت و تاج نداشت

 

تفاوت من و اصحاب کهف در این بود

که سکه های من از ابتدا رواج نداشت

 

نخواست شیخ بیابد مرا که یافتنم

چراغ نه ! که به گشتن هم احتیاج نداشت

 

#فاضل_نظری


دیگر اشعار : فاضل نظری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

شبیه چشمه -ولی بیت بیت- می جوشم

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 97/3/5 ساعت : 9:1 صبح

خودم برای دل خود سیاه می پوشم

 

شبیه چشمه -ولی بیت بیت- می جوشم

که مدتی ست روان نیست روح مغشوشم

 

همین که شیوه ی شعرانگی گرفتم، آه

روند زندگی از اصل شد فراموشم

 

خدا نخواست سرم داد مرگ را بزند

و چند قطره جنون ریخت در سر و گوشم

 

همین خوش است که با اینکه رد شدی از من

هنوز ردّ تو مانده ست روی آغوشم

 

غمت تمام مرا از تن خودم کنده ست

که خود قبای برازنده ای ست بر دوشم

 

کسی که نیست عزادار مرگ قلب کسی

خودم برای دل خود سیاه می پوشم

 

محمدجواد قیاسی


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

دلم گرفته برای دوباره دیدنِ تو

بدست علیرضا بابایی در دسته یدالله گودرزی تاریخ : 97/3/2 ساعت : 5:2 عصر

دلم گرفته برای دوباره دیدنِ تو

 

دلم گرفته برای دوباره دیدنِ تو

برای بوسه زدن موقعِ رسیدنِ تو

 

چه اتفاقِ قشنگی ست عاشقی کردن

میان بِرکه ی آرامِ آرمیدنِ تو !

 

چه آهوانه می گُذری ای پلنگِ آبی پوش

پُر است دستِ من از حسرتِ رمیدنِ تو

 

تو سیب سرخ نیازی و دستِ من نارَس !

بگو چگونه شبی می رسم به چیدنِ تو؟!

 

 

 

یدالله گودرزی


دیگر اشعار : یدالله گودرزی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج

بدست علیرضا بابایی در دسته فاضل نظری تاریخ : 97/2/31 ساعت : 11:41 صبح

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج  حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

 

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج

حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

 

ای موی پریشان تو دریای خروشان

بگذار مرا غرق کند این شب مواج

 

یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم

یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج

 

 ای کشتهء سوزاندهء بر باد سپرده

جز عشق نیاموختی از قصه حلاج

 

یک بار دگر کاش به ساحل برسانی

صندوقچه ای را که رها گشته در امواج

 

فاضل نظری


دیگر اشعار : فاضل نظری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

درست مثلِ دو چشمِ تو مست و هشیارم

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 97/2/27 ساعت : 7:48 عصر

شبیهِ پنجره های نشسته در باران   غمِ تو دارم و از بغض و گریه سرشارم

 

درست مثلِ دو چشمِ تو مست و هشیارم

نه خواب میروم از دوری ات، نه بیدارم

 

شبیهِ پنجره های نشسته در باران 

غمِ تو دارم و از بغض و گریه سرشارم

 

کسی کجاست ببیندچگونه میشکنم؟

کسی کجاست ببیند چگونه میبارم؟

 

عزیزِ من که چو گیسوی تو پریشانم

عزیزِ من که به هجران تو گرفتارم

 

اجازه هست بگویم که عاشقت هستم؟

اجازه هست بگویم که دوستت دارم؟

 

محمود اکرامی


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

از آتش فراقت، شرحی شنیده بودم

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 97/2/24 ساعت : 11:22 صبح

از آتش فراقت، شرحی شنیده بودم  لیکن درون آتش، خود را ندیده بودم

 

از آتش فراقت، شرحی شنیده بودم

لیکن درون آتش، خود را ندیده بودم

 

گفتی بیا به سویم تا کام دل بیابی

دانستمی گر اینسان، با سر دویده بودم

 

هر سو شدم پی دل، کامی نگشت حاصل

مطلوب دل تو بودی، من نارسیده بودم

 

کی داشتم نصیبی از عشق تو حبیبی

گر در بهشت خرّم عمری خزیده بودم

 

این شور و شهد گفتار، از لطف توست ای یار

شاید ز قند لعلت، روزی مزیده بودم

 

ای مونس دل و جان، ای رشک ماه تابان!

گویی به سرّ و پنهان، مهرت خریده بودم

 

طوطی ز شوق دیدار، نالان شو از دل زار

گویا که بهر این کار، یار آفریده بودم

 

#ابوالحسن_توحیدی_امین   متخلص به #طوطی_همدانی


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

دستی بلند کردم و گفتم: «سفر به خیر!»

بدست علیرضا بابایی در دسته سجاد رشیدی پور تاریخ : 97/2/5 ساعت : 8:7 عصر

دستی بلند کردم و گفتم: «سفر به خیر!» خوش می‌روی، گذار تو از این گذر به خیر  من چون گَوَن، اسیر غم خویشتن شدم یاد تو، ای نسیم خوش رهگذر! به خیر  یاد تو، ای که خیسی چشمان من نشد آخر به عزم راسخ تو کارگر، به خیر  یادت نمی‌رود ز خیالم؛ مگر به مرگ ذکرت نمی‌رود به زبانم؛ مگر به خیر  بی‌خوابی ارمغان دل رفته‌ی من است هرگز نمی‌شود شب عاشق، سحر، به خیر  تسلیم ناگزیریِ تقدیر خود شدم دستی بلند کردم و گفتم:«سفر به خیر!»  #سجاد_رشیدی_پور

 

دستی بلند کردم و گفتم: «سفر به خیر!»

خوش می‌روی، گذار تو از این گذر به خیر

 

من چون گَوَن، اسیر غم خویشتن شدم

یاد تو، ای نسیم خوش رهگذر! به خیر

 

یاد تو، ای که خیسی چشمان من نشد

آخر به عزم راسخ تو کارگر، به خیر

 

یادت نمی‌رود ز خیالم؛ مگر به مرگ

ذکرت نمی‌رود به زبانم؛ مگر به خیر

 

بی‌خوابی ارمغان دل رفته‌ی من است

هرگز نمی‌شود شب عاشق، سحر، به خیر

 

تسلیم ناگزیریِ تقدیر خود شدم

دستی بلند کردم و گفتم:«سفر به خیر!»

 

#سجاد_رشیدی_پور


دیگر اشعار : سجاد رشیدی پور
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

محبوب کردن