سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 330 ، بازدید دیروز: 414 ، کل بازدیدها: 13183936


صفحه نخست      

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

بدست علیرضا بابایی در دسته هوشنگ ابتهاج تاریخ : 91/9/11 ساعت : 4:11 عصر

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

 

 

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت 

پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت

 

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد 

خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

 

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد 

آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

 

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد 

که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت 

 

رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد 

چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت 

 

بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند 

آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت 

 

سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش 

عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت

 

  هوشنگ ابتهاج

 


دیگر اشعار : هوشنگ ابتهاج
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

تو ای تنها ببین من را کنار مرز تنهایی

بدست علیرضا بابایی در دسته مریم دلیری تاریخ : 91/9/10 ساعت : 4:49 عصر

 

تو ای تنها ببین من را کنار مرز تنهایی

 

تو ای تنها ببین من را کنار مرز تنهایی 

تنم خسته رهم خسته دلم دراوج تنهایی 


 زتنها بودنم ای دل خلاصی نیست باور کن 

رهایی را نمی بینم زدست دیو تنهایی 


اسیر دست غمهایم نگاهی روبه سویم نیست 

همه درفکرخود غرقند دلا خوکن به تنهایی 


صدای ضجه ام داردخبرازمرگ تدریجی 

فغانم رانمی فهمند ز زیرقبر تنهایی 


عجب اعجوبه ایست این دل رمقها درطپش دارد

در این غربت در این ماتم ،در این احساس تنهایی

 

مریم دلیری

 


دیگر اشعار : مریم دلیری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

یک نامه ام، بدون شروع و بدون نام

بدست علیرضا بابایی در دسته ناصر حامدی تاریخ : 91/9/7 ساعت : 7:58 عصر

 

یک نامه ام، بدون شروع و بــــدون نام

 

یک نامه ام، بدون شروع و بدون نام

امروز هم مطابق معمول ناتمام

 

خوش کرده ام کنارتو دل وا کنم کمی

همسایه ی همیشه ی ناآشنا؛سلام

 

ازحال و روز خودکه بگویم،حکایتی است

یک صفحه زندگانی بی روح و کم دوام

 

جویای حال از قلم افتاده ها مباش

ایام خوش خیالی و بی حالی ات،به کام!

 

دردی دوا نمی کند از متن تشنه ام

چیزی شبیه یک دل در حال انهدام

 

در پیشگاه روشن آیینه می زنم

جامی به افتخار تو با باد روی بام

 

باشد برای بعد اگر حرف دیگری است

تا قصه ای دوباره از این دست، والسلام!

 

ناصر حامدی

 


دیگر اشعار : ناصر حامدی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست

بدست علیرضا بابایی در دسته محمدعلی بهمنی تاریخ : 91/9/7 ساعت : 12:36 عصر

 

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست

 

 

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست

گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست

غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را

بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست

حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک

تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست

آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم

تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست

همواره چون من نه! فقط یک لحظه خوب من بیندیش

لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست

من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم

شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست

شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را

دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست

شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه

اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست  

 

 محمد علی بهمنی

 


دیگر اشعار : محمدعلی بهمنی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

بدست علیرضا بابایی در دسته فاضل نظری تاریخ : 91/9/7 ساعت : 11:33 صبح

عکس ماه در آب

 

 

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

 

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

 

 آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد؟

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

 

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

 

باز می پرسمت از مساله دوری و عشق

و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست

 

فاضل نظری


دیگر اشعار : فاضل نظری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

دلم گرفته از این روزها، دلم تنگ است

بدست علیرضا بابایی در دسته سلمان هراتی تاریخ : 91/9/6 ساعت : 9:18 عصر

 

دلم گرفته از این روزها، دلم تنگ است

 

دلم گرفته از این روزها، دلم تنگ است

میان ما و رسیدن، هزار فرسنگ است

 

مرا گشایش چندین دریچه کافی نیست

هزار عرصه برای پریدنم تنگ است

 

اسیر خاکم و پرواز، سرنوشتم بود

فرو پریدن و در خاک بودنم ننگ است

 

چگونه سر کند اینجا ترانه ی خود را

دلی که با تپش عشق او هماهنگ است

 

هزار چشمه ی فریاد در دلم جوشید

چگونه راه بجوید که رو به رو سنگ است

 

مرا به زاویه ی باغ عشق مهمان کن

در این هزاره فقط عشق پاک و بی رنگ است

 

سلمان هراتی


دیگر اشعار : سلمان هراتی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را

بدست علیرضا بابایی در دسته سیمین بهبهانی تاریخ : 91/9/6 ساعت : 7:10 عصر

یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را

 

یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را 

تا آب کند این دل یخ بسته‏ ی ما را 

 

من سردم و سر دم ، تو شرر باش و بسوزان‏ 

من دردم و دردم ، تو دوا باش خدا را 

 

جان را که مه آلود و زمستانی و قطبی ‏ست‏ 

با گرم‏ترین پرتو خورشید بیارا 

 

از دیده برآنم همه را جز تو برانم‏ 

پاکیزه کنم پیش رُخت آینه‏ ها را 

 

من برکه‏ی آرام و تو پوینده نسیمی‏ 

در یاب ز من لذت تسلیم و رضا را 

 

گر دیر و اگر زود ، خوشا عشق که آمد 

آمد که کند شاد و دهد شور فضا را 

 

هر لحظه که گل بشکُفد آن لحظه بهار است‏ 

فرزانه نکاهد ز خزان ارج و بها را 

 

می ‏خواهمت آن قَدْر که اندازه ندانم‏ 

پیش دو جهان عرضه توان کرد کجا را 

 

از باده اگر مستی جاوید بخواهی‏ 

آن باده منم، جام تنم بر تو گوارا .

 

 سیمین بهبهانی

 


دیگر اشعار : سیمین بهبهانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

باغبانان رفته اند وغنچه تنها مانده است

بدست علیرضا بابایی در دسته محرم تاریخ : 91/9/3 ساعت : 7:36 عصر

محرم در طاقانک

 

 

باغبانان رفته اند وغنچه تنها مانده است

بلبلی در خیمه های سوخته جا مانده است

          اشک در چشمان زینب ، خون به گوش کودکان

          مشک،خالی در کنار دست سقا مانده است

جای طفل شیر خوار آغوش گرم مادرست

لیکن آن شش ماهه بر آغوش بابا مانده است

          کیست تا زیر بغل گیرد اسیر درد را؟

          محرمی دیگر برای زینب آیا مانده است؟

با دلی لبریزِ ماتم همره این کاروان

می رود اما دلش در قتلگه جا مانده است

          با اسیران می رود طفلی سه ساله سوی شام

          ردّ پای کوچکش بر روی صحرا مانده است

دست دشمن ها خشن،رخساره ی طفلان لطیف

جای سیلی بر رخ گلهای زهرا مانده است 

          هست از خونهای سرخ آن ز پا افتادگان

          پرچم توحید اگر اینگونه بر پا مانده است

 

مرتضی اسدالهی

 


دیگر اشعار : محرم
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

ای علی اصغر گل نورسته ام

بدست علیرضا بابایی در دسته محرم تاریخ : 91/9/3 ساعت : 4:14 عصر

علی اصغر (س)

 

 

ای علی اصغر گل نورسته ام 

ای امیدم نو گل دل خسته ام

            ای دلم از داغ تو گردیده خون

            کشته گشتی کشته ازجهل وجنون

چون گلویت تیر نامردی درید

آه جانسوزی ز دل مادر کشید

            ماه من درخون خود پرپر زدی

            آتشی در جان پیغمبر زدی

گشته ای باب الحوائج ازوفا

درد محرومان عالم کن دوا

            بر درت درمیزند آواره ای

            خاکساری عاشقی بیچاره ای

خاک درگاهت بچشمان میکشد

 ساغر شوقت ز ایمان میچشد

            میسراید پشت بغضت کینه را

            روح طغیانی ترین آئینه را

آنکه برلبهای خشکت خنده زد

بر دهانت بوسه ی مردانه زد

            کربلا خون میچکد در استجاب

             میگشاید درب جنت با شتاب

با شکوهی مثل یک احساس پاک

 عطر عشقی د رهیاهوی مغاک

            ای نگاهت مهربان چون مصطفی

            کوچکی اما بزرگی چون دعا

 

طلعت خیاط پیشه

 


دیگر اشعار : محرم
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 91/9/3 ساعت : 12:5 عصر

محرم در طاقانک

 

 

با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد   

در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد

 

ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد

شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد

 

احساس کرد از همه عالم جدا شده است

در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است

 

در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت

وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت

 

وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت

مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت

 

باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست

شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست

 

بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت

دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت

 

یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت

تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت

 

حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند

دارد غروب فرشچیان گریه می کند

 

با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید

بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید

 

او را چنان فنای خدا بی ریا کشید

حتی براش جای کفن بوریا کشید

 

در خون کشید قافیه ها را ، حروف را

از بس که گریه کرد تمام لهوف را

 

اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت

بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت

 

 این بند را جدای همه روی نیزه ساخت

 "خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت

 

بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود"

اوکهکشان روشن هفده ستاره بود

 -------------

خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...

پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...

خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ...

شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...

در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچ‌کس

شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...

حمید رضا برقعی

 


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<   <<   111   112   113   114   115   >>   >

محبوب کردن