سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 417 ، بازدید دیروز: 1331 ، کل بازدیدها: 13107060


صفحه نخست      

میخواهمت میدانی اما باورت نیست

بدست در دسته ناصر فیض تاریخ : 93/11/26 ساعت : 9:54 صبح

میخواهمت میدانی اما باورت نیست

میخواهمت میدانی اما باورت نیست

فکری به جز نامهربانی در سرت نیست

 

دیگر شدی هرچند ، امّا من همانم

آری همان شوری که دیگر در سرت نیست

 

من دوستت دارم تمام حرفم این است

حرفی که عمری گفتم اما باورت نیست

 

من آسمانی بی کران،روحی بلندم

باور کن این کوتاهی از بال و پرت نیست

 

ای کاش از آغاز با من گفته بودی

وقتی توان آمدن تا آخرت نیست

 

ناصر فیض


دیگر اشعار : ناصر فیض

قافیه

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 93/11/23 ساعت : 10:57 عصر

بی خود از هم همه ای دردل خود ساخته ایم

 ازهمان نقطه آغاز به دل قافیه را باخته ایم 

ترس تنهایی و شبهای پریشانی دل

سببی گشته که شمعی به دل افروخته ایم 

کوله باری که بدان باعث تنهایی ماست

خاطراتی ست که با اشک دل اندوخته ایم

عمرخود را به هوای غم دلدارپریشان کردیم

چه ندانسته بدان آتش احساس زدل سوخته ایم

بی سبب نیست که در خلوت این وادی عشق

پشت هر پنجره چشمی  به رهی دوخته ایم

انتظارست که آتش به دل پاک غزل هایم زد

ما ز هر قطره زچشم خون دلی ریخته ایم

 

مهدی قربانی


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

تویی که ناب ترین فصل هر کتاب منی

بدست علیرضا بابایی در دسته آسیه رضایی تاریخ : 93/11/19 ساعت : 12:29 عصر

تویی که ناب ترین فصل هر کتاب منی

 

تویی که ناب ترین فصل هر کتاب منی

شروع وسوسه انگیز شعر ناب منی

 

من آن سکوت شکسته در آسمان توام

و تو درآمد دنیا و آفتاب منی

 

چقدر هجمه ی تشویش بی تو بودن ها

تویی که نقطه ی پایان اضطراب منی

 

برای زندگی ی بی جواب و تکراری

به موقع آمدی و بهترین جواب منی

 

روان در اوج خیالم چو رود می مانی

همیشه جاری و مانا در عمق خواب منی

 

نفس پس از گذرت از حساب می افتد

و تو دلیل نفس های بی حساب منی

 

رها مکن غزلم را همیشه با من باش

که ختم خاطره انگیزه شعر ناب منی

 

آسیه رضایی

 


دیگر اشعار : آسیه رضایی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

یکباره غزل بود که ما را سر پا کرد

بدست در دسته تاریخ : 93/11/19 ساعت : 9:16 صبح

 

 

یکباره غزل بود که ما را سر پا کرد

از صفحه ی پژمرده ی تاریخ جدا کرد

 

جنس دل من چونکه ز آئینه و سنگ است

همواره مرا قافله ی کوه صدا کرد

 

یک خط سیاه از سر من رد شد و خط زد

انگار سرم بار دگر فگر خطا کرد

 

دارائی من بود وجود تو دریغا

بازار دلم بست مرا نیز گدا کرد

 

احساس بدی داشت برایم لب دریا

امواج بلا بود که قصد دل ما کرد

 

یک فرصت ناچیز ندادند و تو رفتی

تقصیر زمان بود به حق تو جفا کرد

حمیدرضانادری

 


دیگر اشعار :

باید این احساس در دل مانده را پنهان کنم

بدست علیرضا بابایی در دسته آرزو پناهی تاریخ : 93/11/15 ساعت : 9:44 صبح

باید این احساس در دل مانده را پنهان کنم

 

باید این احساس در دل مانده را پنهان کنم

این شکستن های بر جا مانده را درمان کنم

 

عاشقت باشم ولی عمدا فقــط دورت کنم

له شدن های غــرورم را کمی جبـران کنم


روبرویت هی بخندم بی خیالی طـی کنم

در نبودت خویش را در شاعری عریان کنم

 

رشـد کرده در درونم ریشه ای با نــام تو

در نظـر دارم تبـر بردارم و ویـــران کـنم

 

خسته ام از این نقاب لعنتی بر چــهره ام

نه نمی خواهم تو را در بودنم کتمان کنم

 

ابر بغض آلوده ام باید ببارم بـی هـــوا

در توانم نیست بـاران باشم و پنهان کنم

 

آرزو پناهی


دیگر اشعار : آرزو پناهی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

عشق، میدان جنون است نه پس کوچه ی عقل

بدست علیرضا بابایی در دسته پوریا شیرانی تاریخ : 93/11/14 ساعت : 12:10 عصر

عشق، میدان جنون است نه پس کوچه ی عقل

 

از سر زلف تو پیداست که "سر" می خواهی

از فروپاشی یک شهر خبر می خواهی


عشق، میدان جنون است نه پس کوچه ی عقل

دل دیوانه مهیاست! اگر می خواهی..


میوه ام عزت و آزادگی ام بود که رفت

از تهی دستی یک سرو، ثمر می خواهی؟


شاخه ی خویش شکستم که عصایت باشم

تو ولی از من افتاده، تبر می خواهی


عطر گیسوی تو تا ملک سلیمان رفته ست

زلف وا کرده ای و شانه به سر میخواهی


"مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز"!

مصلحت نیست که از هرکه نظر میخواهی..


وصف تو کار کسی نیست بجز "حافظ" و من

عاشقی اهل دل و اهل هنر میخواهی...

 

پوریا شیرانی


دیگر اشعار : پوریا شیرانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

کوک کن ساعت خویش

بدست در دسته مرتضی کیوان هاشمی تاریخ : 93/11/13 ساعت : 11:55 صبح

#کوک-کن-ساعتِ-خویش

اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است

#کوک-کن-ساعتِ-خویش

که مـؤذّن، شبِ پیـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب

#کوک-کن-ساعتِ-خویش

شاطری نیست در این شهرِ بزرگ که سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین دیر برمی خیزند

#کوک-کن-ساعتِ-خویش

که سحرگاه کسی
بقچه در زیر بغل، راهیِ حمّامی نیست
که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی

#کوک-کن-ساعتِ-خویش

رفتگر مُرده و این کوچه دگر
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است

#کوک-کن-ساعتِ-خویش

که در این شهر، دگر مستی نیست
که تو وقتِ سحر، آنگاه که از میکده برمی گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی

#کوک-کن-ساعتِ-خویش

اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر
و در این شهر سحرخیزی نیست
و سحر نزدیک است?......


دیگر اشعار : مرتضی کیوان هاشمی

دیگر نخواهم گشت عاقل، چای لطفا!

بدست در دسته نفیسه سادات موسوی تاریخ : 93/11/13 ساعت : 11:39 صبح

دیگر نخواهم گشت عاقل، چای لطفا!

من ، یاد تو ، افکار باطل، چای لطفا!

 

تلخ است کام من شبیه قهوه ی ترک

غمباد جا خوش کرده در دل، چای لطفا !

 

میگردم عمری مثل آهوی پریشان 

دنبال تو منزل به منزل ، چای لطفا!

 

دکتر برای درد قلبم نسخه پیچید

بی دارچین، با اندکی هل، چای لطفا!

 

تو، هم چنان از خاطراتم می گریزی

من، فکر و ذهنم بر تو مایل ، چای لطفا !

 

خم شد غرورم زیر پای بی محلیت 

من له شدم ، اما چه حاصل ؟ چای لطفا !

 

وقتی که دست از آرزویت برندارد 

باید گرفت این قلب را گل ، چای لطفا !

 

دیگر بریدم از تمام دلخوشی ها 

مبهوت و گیج و منگ و غافل ، چای لطفا !

 

سیرم من از دنیا و از نامردمی هاش 

اصلا کمی زهر هلاهل ....چای لطفا !

 


دیگر اشعار : نفیسه سادات موسوی

خودت بخواه که این انتظار سر برسد

بدست علیرضا بابایی در دسته فاضل نظری تاریخ : 93/11/13 ساعت : 8:58 صبح

خودت بخواه که این انتظار سر برسد

هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست

ببار ابر بهاری، ببار... کافی نیست

 

چنان که یخ زده تقویم ها اگر هر روز

هزار بار بیاید بهار، کافی نیست

 

به جرم عشق تو باشد که آتشم بزنند

برای کشتن حلاج، دار کافی نیست

 

گل سپیده به دشت سپید می روید

سپیدبختی این روزگار کافی نیست

 

خودت بخواه که این انتظار سر برسد

دعای این همه چشم انتظار کافی نیست


فاضل نظری


دیگر اشعار : فاضل نظری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

مثل ماهی که شب از حوضچه جان می گیرد

بدست علیرضا بابایی در دسته زهرا غفاری تاریخ : 93/11/12 ساعت : 6:40 عصر

مثل ماهی که شب از حوضچه جان می گیرد

 

مثل ماهی که شب از حوضچه جان می گیرد 

قلب من لحظه ای از تو ضربان می گیرد 


پیش تو دفترم از حس تغزل پرشد 

طبع شعرم تو که باشی جریان می گیرد 


از تب عشق گریزان شدم اما با تو 

کوه خاموش که باشد فوران می گیرد 

 

سبک نقاشی چشمان سیاهت سخت است 

چند سالی ست دل فرشچیان می گیرد 


آرش از پلک تو سر نیزه و انگار هنوز 

دارد از حالت ابروت کمان می گیرد 

. . . 

تا شکارم بکنی آه . . . که عاشق شده ام 

تیر تو قلب مرا باز نشان می گیرد 


شده ام بره در آغوش تو گیر افتادم

 آه . . یکروز تورا آه شبان می گیرد

 

زهرا غفاری


دیگر اشعار : زهرا غفاری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<      1   2   3   4   5      >

محبوب کردن