سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 46 ، بازدید دیروز: 493 ، کل بازدیدها: 13111837


صفحه نخست      

غنچه از خواب پرید و گلی تازه به دنیا آمد

بدست علیرضا بابایی در دسته عظیم صاحب کرم تاریخ : 93/12/19 ساعت : 10:52 عصر

گل و خار

غنچه از خواب پرید 

و گلی تازه به دنیا آمد

خار خندید

و بدو گفت : سلام 

لیک افسوس 

جوابی نشنید 

ساعتی چند گذشت «گل چه زیبا شده بود»

 

دست بی رحم که آمد نزدیک 

گل مغرور 

زوحشت پژمرد 

یک خار در دست خلید

و گل از مرگ رهید 

صبح فردا 

خار با شبنمی از خواب پرید 

گل صمیمانه به او گفت 

سلام  

گل، اگر خار نداشت ،
دل، اگر بی غم بود،
اگر از بهر کبوتر، قفسی تنگ نبود،
"زندگی، عشق ، اسارت ، قهر و آشتی "
" همه بی معنا بود! "

عظیم صاحب کرم


دیگر اشعار : عظیم صاحب کرم
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

مترسکی شده ام عاشق کلاغی که...

بدست در دسته الهام مظفری تاریخ : 93/12/14 ساعت : 5:11 عصر

 

مترسکی شده ام عاشق کلاغی که

 

 


مترسکی شده ام عاشق کلاغی که

پرید و رفت به امید کوچه باغی که

دلم به لرزه در آمد وَ بعد از آن پیچید ـ

میان مزرعه اخبار داغ داغی که

کنار مزرعه آن روز حس من تبدیل

به ناگهان شد و افتاد اتفاقی که

وَ ساعت از نفس افتاد و او نمی آمد

دگر نمانده برایم دل و دماغی که

کلاغ شهری من روستا که جای تو نیست

برو به قول خودت سمت چل چراغی که

جهنمی شده بی تو بهار گندمزار

تویی که هی نگرفتی ز من سراغی که

پرنده های زیادی به سویم آمده اند

ولی دل من اسیر  همان کلاغی که...

 

 

الهام مظفری


دیگر اشعار : الهام مظفری

 

زیر باران دوشنبه بعد از ظهر ، اتفاقی مقابلم رخ داد
وسط کوچه ناگهان دیدم زن همسایه بر زمین افتاد

سیب ها روی خاک غلطیدند چادرش در میان گرد وغبار
قبلا این صحنه را...نمی دانم در من انگار می شود تکرار

آه سردی کشید،حس کردم کوچه آتش گرفت از این آه
و سراسیمه گریه در گریه پسر کوچکش رسید از راه

گفت:آرام باش! چیزی نیست به گمانم فقط کمی کمرم...
دست من را بگیر،گریه نکن مرد گریه نمی کند پسرم ............ !!

چادرش را تکاند، با سختی یا علی گفت و از زمین پا شد
پیش چشمان بی تفاوت ما ناله هایش فقط تماشا شد

صبح فردا به مادرم گفتم گوش کن ! این صدای روضهء کیست
طرف کوچه رفتم و دیدم در ودیوار خانه ای مشکی است

با خودم فکر می کنم حالاکوچه ء ما چقدر تاریک است
گریه،مادر،دوشنبه،در،کوچه راستی! فاطمــیــه نزدیــک اســت.. 

 

سید حمیدرضا برقعی


دیگر اشعار : سید حمیدرضا برقعی




در خویش می سازم تو را ، در خویش ویران می کنم

می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم

 

جانی به تلخی می کَنم ، جسمی به سختی می کشم

روزی به آخر می برم ، خوابی پریشان می کنم

 

در تار و پود عقل و جان ، آب است و آتش، توامان

یک روز عاقل می شوم ، یک روز طغیان می کنم

 

یا جان کافر کیش را تا مرز مردن می برم

یا عقل دور اندیش را تسلیم شیطان می کنم

 

دیوار رویاروی من از جنس خاک و سنگ نیست

یک عمر زندان توام ، یک عمر کتمان می کنم

 

از عشق از آیین ِتو، از جهل ِتو، از دین ِتو

انگشتری دارم که دیوان را سلیمان می کنم

 

یا تو مسلمان نیستی یا من مسلمان  نیستم

می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم

 

 

 

 

"عبدالجبار کاکایی"


دیگر اشعار : عبدالجبار کاکایی

عاشق که باشی شعر شورِ دیگری دارد

بدست علیرضا بابایی در دسته بهمن صباغ زاده تاریخ : 93/12/6 ساعت : 3:21 عصر

عاشق که باشی شعر شورِ دیگری دارد

 

عاشق که باشی شعر شورِ دیگری دارد

لیلی و مجنون قصه‌ی شیرین‌تری دارد

 

دیوان حافظ را شبی صد دفعه می‌بوسی

هر دفعه از آن دفعه فالِ بهتری دارد

 

حتی سؤالاتِ کتابِ تستِ کنکورت

- عاشق که باشی - بیت‌های محشری دارد

 

با خواندن بعضی غزل‌ها تازه می‌فهمی

هر شاعری در سینه‌اش پیغمبری دارد

 

حرفِ دلت را با غزل حالی کنی سخت است

شاعر که باشی عشق زجر دیگری دارد

 

بهمن صباغ زاده


دیگر اشعار : بهمن صباغ زاده
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

حال من خوب است حال روزگارم خوب نیست

بدست در دسته محمدعلی بهمنی تاریخ : 93/11/30 ساعت : 12:1 عصر

 

حال من خوب است حال روزگارم خوب نیست
حال خوبم را خودم باور ندارم خوب نیست

آب و خاک و باد و آتش شرمسارم می کنند
این که از یاران خوبم شرمسارم خوب نیست

روز وشب را می شمارم ؛ کار آسانی ست ؛ حیف
روز و شب را هرچه آسان می شمارم خوب نیست

من که هست و نیستم خاک است ،خاکی مشربم
اینکه می خواهند برخی خاکسارم خوب نیست

ابرها در خشکسالی ها دعاگو داشتند
حیرتا! بارانم و بایدنبارم خوب نیست!

در مرورخود به درک بی حضوری می رسم
زنده ام ، اما خودم را سوگوارم خوب نیست

مرگ هم آرامش خوبیست می فهمم ولی
این که تا کی در صف این انتظارم خوب نیست ...

 

محمدعلی بهمنی


دیگر اشعار : محمدعلی بهمنی

خـدا کـنـد کـه جـواب سـوال مـن بـاشــد

بدست در دسته کسری علویان تاریخ : 93/11/30 ساعت : 11:53 صبح

خـدا کـنـد کـه جـواب سـوال مـن بـاشــد

 

خـدا کـنـد کـه جـواب سـوال مـن بـاشــد
فـرشـتـه ‌ای که قرار است مال من باشد

شبیه شعـر که در دوستـی وفادار است
رفیـق روز و شب و ماه و سال من باشد

برایم از گـل و نـسـریـن و یاس بنویسـد!
بــهـــار خـــرم بــاغ خــیــال مــن بــاشــد

به دست هیـچ کـلاغـی بهـانه ‌ای نـدهـد
کبوتری که خودش خواست بال من باشد

نظیـر مـعجـزه نـان بـه روی سفره عشـق
خـدا کنـد که همیشه حـلال مـن بـاشـد

شبی به کلبـه درویشـی ام سـری بزنـد
به رغـم فاجعـه جویـای حـال مـن باشـد

خدای من مددی کن که آن فرشته خوب
برای از تــــو سرودن مـجـال من باشـد.

 

کسری علویان

 


دیگر اشعار : کسری علویان

آمدی طبعم شکوفا شد، بهارانی مگر؟

بدست علیرضا بابایی در دسته حمید رضا حامدی تاریخ : 93/11/29 ساعت : 11:21 عصر

آمدی طبعم شکوفا شد، بهارانی مگر؟

 

آمدی طبعم شکوفا شد، بهارانی مگر؟
صورتم شد خیس خیس ازشوق، بارانی مگر؟

آمدی با دیدنت برخاست در من مرده ای
روح رستاخیزی من! در تنم جانی مگر؟

آمدی و هر خیال دیگری غیر از تو را
پیش پایت سر بریدم عید قربانی مگر؟

تا ابد دیوانه ی زنجیری موی تواَم
نیست امّید رهایی از تو، زندانی مگر؟

خواستی عشق زلالم را بسنجی با قسم
ای تو تنها بر لبم سوگند، قرآنی مگر؟

خواستی گرد فراموشی نگیرد قلب من
لحظه ای از چشم این آئینه پنهانی مگر؟

شرط کردی خالی از یادت نباشد خاطرم
خود که صاحب‌خانه ای ،ای خوب! مهمانی مگر؟

شرط کردی جز تو درمن گام نگذارد کسی
قلعه ای متروک و گمنامم، نمیدانی مگر؟

آنقدَر رفتی و برگشتی که ویران شد دلم
حسّ صحرا گردِ شهرآشوب! توفانی مگر؟

گردباد دامن موّاجت آتش زد مرا
رقص مشعلهای روشن در زمستانی مگر؟

 

حمید رضا حامدی


دیگر اشعار : حمید رضا حامدی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

خانه را بو می کنم تنهایی ام با من بمانی

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 93/11/28 ساعت : 10:17 عصر

خانه را بو می کنم تنهایی ام با من بمانی

 

خانه را بو می کنم تنهایی ام با من بمانی

این تو هستی گاه گاهی پرده ها را می تکانی

شاعرانه می شود حال و هوای خانه وقتی

آتش من باز می افتد به جان شمعدانی

زندگی چیزی شبیه رفتن ساراست با آب

زندگی چون گریه های مردِ آذربایجانی

شعرهایم خودسرانه از تو می گویند انگار

این غزل ها می کند با تو علیهِ من تبانی

تو توانستی فراموشم کنی اما نگفتی

ای غریبه! بی من ایا لحظه ای هم می توانی...

سر کنی؟ در پنجره یک مرد از ما مانده برگرد

شعر کن این مرد را با یک حضور ناگهانی

تازه فهمیدم که نقادان همه در اشتباه اند

«گریه» باشد بهترین راه «تداعی معانی»!

می نشینم با سکوت و شعر گشته بی تو هر چیز

می کند دنیای بعد از تو برایم شعرخوانی

 

محمد رنجبری


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

طاقت ندارم از نگاهت دور باشم

بدست علیرضا بابایی در دسته زهرا شعبانی تاریخ : 93/11/26 ساعت : 4:16 عصر

طاقت ندارم از نگاهت دور باشم

 

طاقت ندارم از نگاهت دور باشم

یا پیش هم باشیم و من مجبور باشم...

با من بمان هر لحظه می افتم به پایت

هر چند در ظاهر زنی مغرور باشم

وقتی دلت صیاد این دریاست ای کاش

من ماهی ِ افتاده ای در تور باشم

بگذار با رویای وصلت خو بگیرم

حتی اگر یک وصله ی ناجور باشم

آغوش وا کن! حرف هایم گفتنی نیست

تا کی فقط در شاعری مشهور باشم؟!

پیراهنم ارزانی چشمان مست ات

لطفی ندارد عشق اگر محصور باشم!

روزی اگر سهم کسی بودی دعا کن ـ

ـ من کور باشم ، کور باشم ، کور باشم!

 

 

زهرا شعبانی


دیگر اشعار : زهرا شعبانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<      1   2   3   4   5      >

محبوب کردن