سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 748 ، بازدید دیروز: 411 ، کل بازدیدها: 13095078


صفحه نخست      

گاهی چه بی گناه ، دلت پیر میشود

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد علی نجفی زاده تاریخ : 94/5/18 ساعت : 1:6 عصر

گاهی چه بی گناه ، دلت پیر میشود

 

گاهی چه بی گناه ، دلت پیر میشود
اینجا همان دمی است که زود دیر میشود

گاهی به رغم تشنگی عشق ، عاقبت
با حسرتی فقط ، عطشت سیر میشود

گاهی همان دو چشم که رامت نموده بود
بی رحم چون کمان کمانگیر میشود

گاهی همان گلی که به دل پروراندیش
خارش به سینه ات چه نفس گیر میشود

گاهی که آرزوست بغل سازیش به مهر
تنها سراب اوست که تصویر میشود

گاهی نیایشت که فقط بهر وصل بود
چون نیست قسمتت ، به دلت تیر میشود

گاهی صدای بارش باران که دلربا ست
با چتر تک سواره چه دلگیر میشود

گاهی که ضرب و جمع به راهی نمی رسد
من کم شوم ز یار ، چه تفسیر میشود

گاهی مسیر عشق ، ز پیکار عقل و دل
از تیزی و خطر ، چو شمشیر میشود

گاهی که منطقت ندهد پاسخت به دل
باید نشست و دید ، چه تقدیر میشود . . . 

 

محمد علی نجفی زاده


دیگر اشعار : محمد علی نجفی زاده
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

از اوج افتادم افتادم و این اقبال من بود...!

بدست علیرضا بابایی در دسته علیرضا بدیع تاریخ : 94/5/17 ساعت : 4:9 عصر

 

 

از اوج افتادم افتادم و این اقبال من بود
باری که از دوشم گرفتی بال من بود



راحت پی این رفت و آسان سهم آن شد
چشمی که می گفتی فقط دنبال من بود



حالا که برای دیگران چتری بزرگ است
دستی که دور شانه هایم شال من بود



ای دیگران دلخوش به این دولت نباشید
تختی که بر انید اول مال من بود



عید و عزای من به دست دیگران است
رفتی و این هم عیدی امسال من بود

 

"علیرضا بدیع"


دیگر اشعار : علیرضا بدیع
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

گلپونه ها

بدست علیرضا بابایی در دسته بهروز آورزمان تاریخ : 94/5/17 ساعت : 11:22 صبح

یک شب برایش تا سحر “گلپونه ها” خواندم

 

آن روزها نام مرا حتا نمی دانست

من عاشقش بودم ولی گویا نمی دانست

 

من مشت خود را باز کردم خط به خط خواندم

انگار او چیزی از این خط ها نمی دانست

 

با خود کلنجار عجیبی داشتم آیا

از عشق می دانست چیزی یا نمی دانست؟

 

هی خواب می دیدم که در گرداب گیسویم

اما کسی تعبیر رؤیا را نمی دانست

 

رمال هم از آینه چیزی نمی فهمید

از سرنوشتم نقطه ای حتا نمی دانست

 

من تاجر ابریشم موهای او بودم

سرگشته اش بودم ولی دیبا نمی دانست

 

یک شب برایش تا سحر “گلپونه ها” خواندم

تنها به لبخندی مرا دیوانه می دانست

 

فردای آن شب رفت فهمیدم که معنای

 “من مانده ام تنهای تنها” را نمی دانست .

.

 

بهروز آورزمان


دیگر اشعار : بهروز آورزمان
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

ارتفاعی پست

بدست علیرضا بابایی در دسته خلیل فاطمی تاریخ : 94/5/17 ساعت : 10:29 صبح

لیک میدانم که عشقش "ارتفاعی پست "بود

 

ترمه پوش نازک اندامی که هر شب مست بود

آبی چشمان او با آسمان همدست بود

 

میخرامید از میان کوچه ها بی واهمه   

نسخه ویرانیم بر دامنش پیوست بود

 

او رها چون بادهای هرزه میرقصیـــــد و دل

در خم گیسوی نستعلیقی اش پابست بود

 

شور شیدایی تمام شهر را پر کرده بود

رهگذارش دیده تا میدید پا و دست بود

 

گرچه دل دادم ولی دیوانه تر میخواستم

او که تلفیقی ز هرچه خوب و زیبا هست،بود

 

یک شبی رفت و مرا با خاطراتم جا گذاشت

لیک میدانم که عشقش "ارتفاعی پست "بود

 

 

خلیل فاطمی


دیگر اشعار : خلیل فاطمی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

اگر چـه شک عجیبی به «داشتن» دارم

بدست علیرضا بابایی در دسته غلامرضا طریقی تاریخ : 94/5/17 ساعت : 10:20 صبح

دوست داشتن

 

اگر چـه شک عجیبی به «داشتن» دارم

سعادتی ست تو را داشتن که من دارم    !

 

کنار من بِنِشین و بگو چه چاره کنم؟

 برای غربت تلخــی که در وطن دارم؟

 

بگو که در دل و دستت چه مرهمی داری

 برای این همه زخمـــی کـه در بدن دارم؟

 

مرا بــه خود بفشار و ببین بــه جای بدن

 چه آتشی ست؟ که در زیر پیرهن دارم؟

 

به رغم دیدن آرامش تو کم نشده

 ارادتــی کــه به آرامش کفن دارم

 

مرا که وقت غروبم رسیده بدرقه کن

 اگرچه با تو امیدی به سر زدن دارم   !!

 

غلامرضا طریقی

 


دیگر اشعار : غلامرضا طریقی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

دلبری کردنت ای یار دل آزار کم است

بدست علیرضا بابایی در دسته سید مهدی نژاد هاشمی تاریخ : 94/5/15 ساعت : 12:27 عصر

 

دلبری کردنت ای یار دل آزار کم است  

دوستت دارم و این جمله چه بسیار کم است !

 

نعره از عمق دل و جان بزند آهویی

که شود یک شبه در دام گرفتار کم است

 

کشته ی عشق زیاد است ولی اینگونه

جان به جان دادن ما پیش تو یکبار کم است

 

تیغ بر دست ودل ما زدنت نیست ، غمی

که در این دوره زمانه گل بی خار کم است .

 

از دل چاه مکش یوسف ما را بیرون

گرگ در شهر زیاد است و خریدار کم است

 

فکر کن پنجره ای رو به هوایی تازه

دردل تیره وبی رونق انبار کم است

 

زندگی رنگ غبار است و فراموشی ، گر

قاب عکس من و تو سینه ی دیوار کم است

 

 

سید مهدی نژاد هاشمی


دیگر اشعار : سید مهدی نژاد هاشمی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

باخودم حرف می زنم، شاید راه کوتاه تر شود قدری...!

بدست علیرضا بابایی در دسته رویا باقری تاریخ : 94/5/14 ساعت : 4:6 عصر



کاش می شد که عمر این شب ها ، مثل موهای مشکی ات کوتاه

به خودم وعده می دهم که برو! ته این جاده می رسد تا ماه!


بیست سال است یک نفر دارد، در دلم انتظار میکارد

بیست سال است دوستت دارم، از همان عصر دوم دی ماه


که خدا آفرید دستم را بسپارد به دست های خودت

بسپارد به دست های کسی ? که ندارد از عاشقی اکراه


شاید از ازدحام دلتنگی ست ،هر کجا می روم همانجایی

لب ساحل...کرانه های خلیج...کوچه پس کوچه های کرمانشاه


چندروزی ست با خیالاتم ، خواب تاریخ را به هم زده ام

آه چیزی نمانده کشته شوم مخفیانه به دست نادرشاه


تب؟ ندارم نه! حال من خوب است . باخودم حرف می زنم؟ شاید!

بهتر از این نمی شود حال شاعری که بریده نیمه ی راه


شعر با من بگو مگو دارد ، زندگی بچگانه لج کرده!

نیستی و بهانه گیر شدم ... نیستی و بدون یک همراه


دوست دارم که با خودم باشم ، دوست دارم به خانه برگردم

چندروزی بدون مردم شهر ، فارغ ازهای و هوی دانشگاه


باخودم حرف می زنم، شاید راه کوتاه تر شود قدری

که به آخر نمی رسد این راه... نه! به آخر نمی رسد این راه!





" رویا باقری"


دیگر اشعار : رویا باقری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

با تو باشم طعم غم هایم چه فرقی می کند؟

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 94/5/12 ساعت : 2:39 عصر




من سزاوارم به نفرین، هر چه می خواهی بگو

از تو نفرین است شیرین، هر چه می خوای بگو



خسته ای و هیچ کس گوشش بدهکار تو نیست

گوش من با توست، بنشین! هر چه می خواهی بگو



آینه همراز خوبی نیست، پنهانی بخند

دور از چشم سخن چین هر چه می خواهی بگو



با تو باشم طعم غم هایم چه فرقی می کند؟

حرف های تلخ و شیرین هر چه می خواهی بگو



دین و دنیا را به شوق حرف هایت باختم

حال با این قلب بی دین هر چه می خواهی بگو!

 

 


"على مردانى"


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

تا که چشمان زلیخا به غلام افتاده...!

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 94/5/12 ساعت : 2:19 عصر



تا که چشمان زلیخا به غلام افتاده

یوسف از چاه به زندان مدام افتاده

 

گرگ امروزه زیاد است نظر کن یعقوب

که جگر گوشه ی تو دست کدام افتاده ؟!

 

خال مشکین که برآن عارضی گندم گون است

دانه بود و دلت اینگونه به دام افتاده

 

دل سپردن قدم اول دل کندن ماست

حرف « واو » ی که از آغاز سلام افتاده

 

می جود فکر کسی ناخن و لب هایت را

مثل مردی که به چنگال جذام افتاده

 

ماه در آینه ی آب خودش را می دید

حوض بیچاره گمان برد که به دام افتاده ؟!

 

 

 

 

 

"طاهره کوپالی"


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

یک کار فقط روسری ات دارد و آن هم...

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 94/5/12 ساعت : 2:4 عصر



پیراهن تو بر تنِ این شعر گشاد است

در وصف تن ات شاعر ناکام زیاد است


در حسرت فتح ات، قلمِ شاعر و نقاش

زیباییِ تو، کار به دست همه داده ست!

 

شاید قلم فرشچیان معجزه ای کرد

«بازار هنر» چند صباحی ست کساد است!

 

جز خنده، سزاوار برای دهنت نیست

نقاشیِ رنگِ لبت این قدر که شاد است

 

یک کار فقط روسری ات دارد و آن هم

بر هم زدن دائم آرامش باد است!

 

من شاعرم و در پی مضمون جدیدم

هر کار کنی پشت سرت حرف زیاد است!

 

 

 

"محمد حسین ملکیان"


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<      1   2   3   4   5   >>   >

محبوب کردن