صبح روزی پشت در می آید و من نیستم
از مسیحایم خبر می آید و من نیستم
توی تاریکی محضم روشنایی مرده است
عاقبت روزی سحر می آید و من نیستم
آنکه وقت بودنم چشمی برایم تر نکرد
بعد من با چشم تر می آید و من نیستم
ای دریغ از عمر کوتاهم که در غربت گذشت
یوسف من از سفر می آید و من نیستم
روی چشمانت نگه دارش زمانه ! جای من
نور چشمانم اگر می آید و من نیستم
تک درختی بودم و طوفان گریبانم گرفت
ناشناسی با تبر می آید و من نیستم
ذره ای کار جهان با رفتنم تعطیل نیست
صبح یک روز دگر می آید و من نیستم
وجیهه جامه بزرگی
دیگر اشعار : وجیهه جامه بزرگی
نویسنده :