برگ برگ خاطرات کهنه را وا می کنم
حاصل آن روزهایم را تماشا می کنم
تاب خندیدن ندارد چشم هایم بعد از این
تا تو باشی با تمام دردها تا می کنم
هیچ کس غیر از تو حالم را نمی فهمد ومن
هی برای رفتنت امروز و فردا می کنم
فرق دارد حال امروزم و دنیای شما
صبر کن اینبار خود را در دلت جا می کنم
قدر یک باران زدن در این حوالی صبر کن
تازه دارم سور و سات عشق برپا می کنم
برگ برگ خاطرات کهنه را وا می کنم
هرچه دارم خرج در تکرار آن ها می کنم
حاصل آن روزهای من کتاب شعر شد
این کتابم را به چشمان تو اهدا می کنم
محمد نجفی نوکاشتی
با تشکر از سارا بخاطر پیشنهاد این شعر زیبا
عکس: عکسهای دوران کودکی
دیگر اشعار : محمد نجفی نوکاشتی
نویسنده : علیرضا بابایی