سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 918 ، بازدید دیروز: 886 ، کل بازدیدها: 12976874


صفحه نخست      

ماندم...چرا میبینمت با این و آن بیچاره من !

بدست علیرضا بابایی در دسته مجتبی سپید تاریخ : 96/6/13 ساعت : 11:18 صبح

ماندم...چرا میبینمت با این و آن بیچاره من !

 

ماندم...چرا میبینمت با این و آن بیچاره من !

بعد از تو من میمانم و جنگ روان بیچاره من! 

 

تنها کلام نقش من تکرار افسوس است در 

سریال اُف بر زندگی "این داستان"بیچاره من!

 

تقدیر مجذوبان تو چیزی جز این تفسیر نیست

بیچاره او بیچاره این بیچاره آن بیچاره من!

 

لبهایم از احساس دلتنگی ترک برداشتند

از بس که بوسیدم تو را هر ناگهان بیچاره من!

 

هم خنده ها هم گریه ها در اختیارم نیستند

فرقی ندارم هیچ با دیوانگان بیچاره من !

 

این روزها از چشمها میخوانم این ناگفته را

تغییر کردم از زمین تا آسمان بیچاره من !

 

مجتبی سپید 


دیگر اشعار : مجتبی سپید
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

عابری می زده و دل زده از تزویرم

بدست علیرضا بابایی در دسته مجتبی سپید تاریخ : 96/4/25 ساعت : 9:11 صبح

 

 

عابری می زده و دل زده از تزویرم

مستی و راستی از اهل قلم دلگیرم

 

شهرمن شهره‌ی شاعرکشی وشحنه گری‌ست

به دلیلی که نمیدانمش اینجا گیرم

 

چه کسی دیده غم واقعی‌ام را در شعر

من که مشهور غزلهای پر از تصویرم

 

شعر درد است و این درد به غایت دلچسب

اعتیادیست که ناجور به او زنجیرم

 

نفسم شعر و تنم شعر و روانم شعر است

من اگر شعر نباشد بخدا میمیرم

 

مثل این کودک تریاک فروش سر خط

دست تقدیر چنین ساخته بی تقصیرم

 

غزلم شکوه‌ی منظوم نباید میشد

چه کنم بسته به احساس قلم میگیرم

 

 مجتبی سپید


دیگر اشعار : مجتبی سپید
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

این منم ؛ خون جگر از بدِ دوران خورده

بدست علیرضا بابایی در دسته مجتبی سپید تاریخ : 95/5/18 ساعت : 10:39 صبح

این منم ؛ خون جگر از بدِ دوران خورده

 

این منم ؛ خون جگر از بدِ دوران خورده

مرد رندی که رکب های فراوان خورده   !

 

غم ویرانی خود را به چه تشبیه کنم ؟

فرض کن کوهِ شنی طعنه ی طوفان خورده !

 

عشق را با چه بسازد ، به کدامین ترفند ،

شاعری که همه ی عمر غمِ نان خورده ؟

 

چه به روز غزل آمد که همه منزوی اند

قرعه بر معرکه ی معرکه گیران خورده

 

دشتمان گرگ اگر داشت ، نمی نالیدم

نیمی از گله ی ما را سگ چوپان خورده !

 

جرم من ، فاشِ مگوهاست وَ حکمم سنگین

چه کند شاهدِ سوگند به قرآن خورده ؟

 

شعر هم عقل ندارد که در این شهرِ شعور ،

گذرش بر من دیوانه ی دوران خورده ... !

 

 

مجتبی سپید


دیگر اشعار : مجتبی سپید
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

قد کشیدی تا جوانی پابه پایم حیف شد

بدست علیرضا بابایی در دسته مجتبی سپید تاریخ : 92/9/9 ساعت : 9:48 صبح

قدر انگشتان دستم  دوستت  میداشتم دیر فهمیدم که کم بود ادعایم حیف شد

 

قد کشیدی تا جوانی پابه پایم حیف شد

دست دوران کرد،ازدستت جدایم حیف شد

 

خوب یادم هست گاهی با مداد قرمزت

رنگ می کردی لبانت را برایم حیف شد

 

ما دو تا از کوچه های کودکیهای همیم

گرچه حالا تو کجاومن کجایم حیف شد

 

دستِ من بودولب وابرو وچشم و موی تو

لحظه هایی که سرت راروی پایم...حیف شد

 

حاج خانمی! شدی ده سال بعدومن هنوز

مثل سابق بین مردم مشتبایم حیف شد

 

رفتی و دیگرنخواندم کوچه هم محروم شد

سالها  از  گرمی سوز  صدایم  حیف  شد

 

این جوانی جزتو خیلی چیزها را هم گرفت

ازدوچرخه تا تفنگ و تیله هایم حیف شد

 

قدر انگشتان دستم  دوستت  میداشتم

دیر فهمیدم که کم بود ادعایم حیف شد

 

 

مجتبی سپید


دیگر اشعار : مجتبی سپید
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

از کنارم رد شدی بی اعتنا، نشناختی

بدست علیرضا بابایی در دسته مجتبی سپید تاریخ : 92/8/10 ساعت : 6:17 عصر

 

از کنارم رد شدی بی‌اعتنا، نشناختی چشم در چشمم شدی اما مرا نشناختی

 

از کنارم رد شدی بی‌اعتنا، نشناختی

چشم در چشمم شدی اما مرا نشناختی

 

در تمام خاله‌بازی‌های عهد کودکی

همسرت بودم همیشه بی‌وفا نشناختی؟

 

لی‌له‌باز کوچه‌ی مجنون صفت‌ها فکر کن

جنب مسجد، خانه‌ی آجرنما، نشناختی؟

 

دختر همسایه! یاد جرزنی هایت به خیر

این منم تک‌تاز گرگم‌ برهوا، نشناختی؟

 

اسم من آقاست اما سال‌ها پیش این نبود

ماه بانو یادت آمد؟ مشتبا! نشناختی؟

 

کیست این مرد نگهبانت که چشمش بر من است

آه! آری تازه فهمیدم چرا نشناختی

 

مجتبی سپید

 


دیگر اشعار : مجتبی سپید
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<      1   2      

محبوب کردن