دیگر توان این تن لاغر نمی رسد
مادر بزرگ! قصه چرا سر نمی رسد؟؟
مادر بزرگ! غصه از آن عاشقانه هاست
انگار هیچ وقت به آخر نمی رسد...
در من عجیب ریشه دوانده ست مهر او
زورم به این درخت تناورنمی رسد!!
در فرض، کندمش دل خود را ، کجا برم؟؟
این سیب ، روی شاخه ی دیگر.... نمی رسد
" او وا نمی کند در دل را و من چو طفل
دستم به دستگیره ی این در نمی رسد...."
پروانه ای شدم که فقط بال می زند
اما به ارتفاع کبوتر نمی رسد
طوری شکست کشتی قلبم که دست من
حتی به تخته های شناور نمی رسد
مادر بزرگ! گریه نکن غصه ساده است
بیهوده گفته ام که به آخر نمی رسد
یا این طلسم می شکند یا من عاقبت
پی میبرم که دیو به دلبر نمیرسد
علی کریمان
دیگر اشعار : علی کریمان
نویسنده :