وقتی از فکر غزلهایم سرت آتش گرفت
باورم کردی ولیکن باورت آتش گرفت
درد من را با قفس گفتی، صدایت دود شد
مرغ عشقت سوخت،بال کفترت آتش گرفت
خیس باران آمدی سرما سیاهت کرده بود
آنقدر بوسیـدمت تا پیکرت آتش گرفت
گفته بودم من لبالب آتشم پروانه جان !
پس چرا پروا نکردی تا پرت آتش گرفت
گفته بودی شعرهایت سرد وبی روحند مرد
شعرهایم را نوشتی دفترت آتش گرفت
دستهایم را گرفتی رفتنت نزدیک بود
دستهایت داغ شد انگشترت آتش گرفت
من لبالب آتشم اما نمیدانی چقدر
سینه ام با نامه های آخرت آتش گرفت
رضا عزیزی
دیگر اشعار : رضا عزیزی
نویسنده : علیرضا بابایی