نشانم داد چشمانت خدایى را که در دین است
و دانستم که او هم بى گمان موهاش زرین است
نمیدانم چه پیوندیست بین چشم و لبهایت
که در چشمت عسل دارى ولى لبهات شیرین است
درون سینه ى سنگین تو عشاق جان کندند
که حالا با شکوهى مثل دیوارى که در چین است
زمانى عشق شیرین کوه ها را جابه جا مى کرد
و حالا تیشه ى فرهاد بر این عشق خوشبین است
بدان تقدیر جز این نیست باید مال من باشى
تو زیبایى پرى تاوان زیباییت سنگین است
حجت حصاری
دیگر اشعار : حجت حصاری
نویسنده : علیرضا بابایی