چنان سیلی که میپیچد به هم آبادی ما را
غم تو میبرد با خود تمام شادی ما را
به این امید میگردم مگر خاک رهت گردم
که دامانت برانگیزد غبار وادی ما را
مرا هر چند میخواهی ولی در بند میخواهی
رها کن گیسوانت را ، بگیر آزادی ما را
تو از لیلی نسب داری و من از نسل مجنونم
از این بهتر چه خواهی نسبت اجدادی ما را
اگر با قیس میسنجی، جنونم را تماشا کن
هوای بیستون داری، ببین فرهادی ما را
هوای مشک گیسویی، خیال چشم آهویی
ببین بر باد داد آخر، سر صیّادی ما را
جواد زهتاب
دیگر اشعار : جواد زهتاب
نویسنده : علیرضا بابایی