به قابش می کشم از قاب هایم می زند بیرون
گوزنی نیمه شب از خواب هایم می زند بیرون
تمام فرش های خانه مرداب است اما او
سریع و چابک از مرداب هایم می زند بیرون
به خود می پیچم و حس می کنم آغاز زنجیر است
جنون در حین پیچ و تاب هایم می زند بیرون
جنون از فرق سر می آید و در سینه می ماند
و شب آهسته از جوراب هایم می زند بیرون
من آن دریای مواجم که توی پارچ زندانی است
همین که بشکنم سیلاب هایم می زند بیرون
سرم داغ است و دستانم پریده رنگ . . . می دانم
گوزنی نیمه شب از خواب هایم می زند بیرون
ایمان فرستاده
دیگر اشعار : ایمان فرستاده
نویسنده : علیرضا بابایی