مترسکی شده ام عاشق کلاغی که
پرید و رفت به امید کوچه باغی که
دلم به لرزه در آمد وَ بعد از آن پیچید ـ
میان مزرعه اخبار داغ داغی که
کنار مزرعه آن روز حس من تبدیل
به ناگهان شد و افتاد اتفاقی که
وَ ساعت از نفس افتاد و او نمی آمد
دگر نمانده برایم دل و دماغی که
کلاغ شهری من روستا که جای تو نیست
برو به قول خودت سمت چل چراغی که
جهنمی شده بی تو بهار گندمزار
تویی که هی نگرفتی ز من سراغی که
پرنده های زیادی به سویم آمده اند
ولی دل من اسیر همان کلاغی که...
الهام مظفری
دیگر اشعار : الهام مظفری
نویسنده :