مقدر شد میان سنگ ها تا سر برآوردم
سر از تاریکی دکان آهنگر درآوردم
به خود می گفتم انگشتر شوم خوب است یا شانه ؟
ولی خنجر شدم، انگشت ببریدم، سر آوردم
کشیدم گوشوار از گوش، گردنبند از گردن
چه شیون ها به راه انداختم تا زیور آوردم
مرا فرمانروا در دست بالا برد و فرمان داد
برای جاه هایش سرزمینی دیگر آوردم
سپس تنها و خون آلود، در دستان سرداری –
به خاک افتاده رودرروی فوجی لشکر آوردم
کسی از من نمی پرسید انگشتر شوم یا نه
فقط هی سر بریدم، مثله کردم، گوهر آوردم.
آرش کریمی
دیگر اشعار : آرش کریمی
نویسنده : علیرضا بابایی