گفتم که شاید درد از این با هم نشستن هاست
برخاستی ، رفتیّ و آتش از دلم برخاست
آواره ام ، برگرد، در من قصر شیرین است
یک تکه از خاک وجودم خانه ى لیلاست
چشمان من خاصیّت بخشندگی دارند
یک روز می بینی که چشمان تو هم زیباست
چیزی نگو ، امشب صدا را باد خواهد برد
حسی که در دل داری از پیراهنت پیداست
من خسته ام ...عمری ست یک دیوانه در قلبم
سر می زند بر سنگ و می پرسد : کسی اینجاست؟
من عاشقم ، او نیست ، اما هر دو تنهاییم
من بی خودم تنهایم و او با خودش تنهاست
مهرانه جندقی
دیگر اشعار : مهرانه جندقی
نویسنده :