عشقت به طوفان های بی هنگام می ماند
مغرور و بی پروا به سویم پیش می راند
از هر چه دارم چشم می پوشم اگر دنیا
یک شب مرا زانو به زانوی تو بنشاند
زانو به زانوی تو، ای دریای دور از دست!
و هیچ کس جز جنگل حَرّا نمی داند
که گاه دریا می تواند با نوازش هاش
تا آخرین رگبرگ هایت را بلرزاند
که گاه دریا می تواند گرم باشد گرم
آن قدر که آوندهایت را بسوزاند
آن قدر که آتش بگیرد شاخ و برگت تا
عریانیِ تو موج ها را هم برقصاند
من ریشه ام در آب و موهایم به دست باد
دلفین پیری در دلم آواز می خواند
دریا نمک بر زخم هایم می زند اما...
اما کسی جز جنگل حَّرا نمی داند...
پانته آ صفایی بروجنی
دیگر اشعار : پانته آ صفایی بروجنی
نویسنده :