و شاعر قهوه اش را سرکشید و
تکانی خورد تا خوابش پرید و
همین که عینکش را جا به جا کرد
نگاهش از رخ ساعت سُرید و
تمام خاطراتش را ورق زد
همان احساس آبی هی وزید و
چه تصویر قشنگی از گذشته
اقاقی، نسترن، با رقص بید و
جوانی، کله شقی، بی خیالی
همان عصری که با او می دوید و
همان دلواپسی های عجیبش
کنار آرزوهای بعید و...
دو دل بودن همیشه عادتش بود
صدایی از دلش اما شنید و
تفال زد به حافظ خوب یا بد
کسی آن سوی ذهنش آفرید و
به هرشکلی که می شد دل سپرد و
دل سنگش به ظاهر هی تپید و
به عشقش شعرها ی تازه تر گفت
غزل تا مثنوی، حتی سپید و ...
گذشت از پنجره بی تاب تر شد
از این پروانگی ها دل برید و
غزل را باز هم نیمه رها کرد
دوباره عینکش را جا به جا کرد
"پوریا بیگی"
دیگر اشعار :
نویسنده :