هر پنج فصل پیرهنت گرمسیر بود
پرواز هر پرنده ای از این مسیر بود
در سایه نگاه تو خورشید می شکفت
نسبت به چشم های تو دریا حقیر بود
مردی به آفتاب تو آمد کشان کشان
مردی که عشق در نظرش زمهریر بود
چیزی به جز هوای جوانی به سر نداشت
در چشم های آینه هر چند پیر بود
افتاده بود روی دو زانو خدای من
شیری به چنگ ماده غزالی اسیر بود
باران گیسوان تو در ریزش مدام
بر شانه های بی رمقش دل پذیر بود
مردی که هیچ بهره ای از عاشقی نبرد
وقتی سراغ چشم تو آمد که دیر بود
این ماجرای مرد زمین خورده تو بود
این ماجرای چشمه آب و کویر بود
"خدابخش صفادل"
دیگر اشعار : خدابخش صفادل
نویسنده :