ای که از چشم من احساس مرا می خوانی !
(احتیاجی به سخن نیست، خودت می دانی)
غرق شد در نَمی از عشق تو چشم اندازم
گفتنی نیست، اگر در نظرم پیدا نی
ما در آهنگ نگاهت به سماع آمده ایم
سر این رشته به دستانت و می رقصانی!
از همان روز که از شهر تماشا رفتم
شغل شبکاری پلکم شده : دریابانی
خودم این جا و دلم پیش تو آن جا مانده
تا مگر نبض مرا باز تو برگردانی
آسمان دل ابری من آبستن شعر
و زمین تشنه ی بیتی غزل بارانی
هرچه گل بوده ، شده سر به هوای خورشید
تا به پایان برسد دوره ی سرگردانی
کم کم ابروی تو زد قوس و ... غزل جاری شد
بیش از این شعر نگویم – که تو در جریانی
فقط این جمله که سخت است نگویم با تو :
دوستت دارم و دانی –به همین آسانی
"وحید رشیدی" .......................................................................... تشکر فراوان از "سارا" عزیز بابت پیشنهاد این قطعه ی زیبای هنری و همچنین همراهی همیشگی اش! |
دیگر اشعار : وحید رشیدی
نویسنده :