یک جفت دمپایی طوسی کرده پایش
یک صبح دیگر عهد بسته با خدایش
یک جعبه بر دوشش گرفته مثل یک مرد
دارد تسلی می دهد بر غصه هایش
این کوچه ها را می شناسد چون کف دست
هی یادگاری می نویسد هر کجایش
رد می شود از بین ماشین های رنگی
با گام های محکم اما بی صدایش
آن سمت میدان، پشت دکه، روی سکو
قانع به کنجی، نیست جز این ادعایش
وقت اذان، یک بقچه نان، چشمان ابری
بوی اجابت می دهد حالا دعایش
آینده ای روشن رقم می خورد ای کاش
با دست های کوچک اما خودکفایش
کم کم به پایان می رسد یک روز دیگر
یک قصه از آغاز خود تا انتهایش
گم می شود در لابه لای این تجمع
شاید کسی هرگز نبیند رد پایش
"پوریا بیگی"
..............................................................
سپاس فراوان از "الهه" بابت حسن انتخابش در پیشنهاد این قطعه هنری
دیگر اشعار : پوریا بیگی
نویسنده :