باران کم کم از نفس افتاده ی بهار!
بر پشت بام خانه ی من آمدی چه کار؟
حسی برای تازه شدن نیست در دلم
از آسمان ساکت شعرم برو کنار
از دست های خشک تو آبی نمی چکد
بیزارم از دو قطره ی با منت ات، نبار
***
باغی که زیر پای تو پژمرد و دم نزد
اندام زخم خورده ی من بود روزگار! ـ
« بر ما گذشت نیک و بد اما...» تو بی خیال
پاییز باش و بعد زمستان، چرا بهار؟
دیگر کسی به باغ توجه نمی کند
وقتی نداده میوه به جز نیش های خار
با مردم همان طرف شهر باش و بس
بُغضی گرفته راه گلو را به اختیار
دارد بهار می گذرد با گلوی خشک
چشمان من قرار ندارند از قرار.
جواد کلیدری
دیگر اشعار : جواد کلیدری
نویسنده : علیرضا بابایی