جادوی چشم های تو را دختری نداشت
جادوی چشم های تو را دیگری نداشت
می خواستم وجود تو را شاعری کنم
این کار احتیاج به خوش باوری نداشت
آتش زدی به زندگیِ مردِ آذری
تقویم قبلِ آمدن ات «آذر»ی نداشت
در چشم هات معجزه بیداد می کند
باید چگونه دعویِ پیغمبری نداشت؟!
یک شهر در به در شده است از حضورِ تو
یوسف هم اینقَدَر، به خدا مشتری نداشت
بر «تختِ» خود بخواب و به «جمشید»ها بگو
این مرد قصدِ غارت و اسکندری نداشت
وقتی که رفت، جنسِ دلش را شناختم
او یک فرشته بود، اگرچه پری نداشت...
امید صباغ نو
دیگر اشعار : امید صباغ نو
نویسنده :