می آید از دست زمان بر آشیانم سنگ
می بارد امشب از زمین و آسمانم سنگ
سیمرغ قاف کهکشان هایم نمیدانم
اینسان فرو ریزد چرا بر آشیانم سنگ
تا بگسلد زنجیر ایمان مرا ، شیطان
یکریز می ریزد به شهر آرمانم سنگ
پا می گذارد بر دل شوریده من درد
سر می نهد بر شانه های مهربانم سنگ
می بارد امشب ، بی تامل ، بی خبر ، بی رحم
از ماورا النهر غم ، تا مصر جانم سنگ
آوای من بر لب شکوفا می شود حتی
روزی که دشمن می زند بر استخوانم سنگ
دریا دلم آری ، بباران هرچه میخواهی
ای آسمان ، بر موجهای بیکرانم سنگ
سیمیندخت وحیدی
دیگر اشعار : سیمیندخت وحیدی
نویسنده : علیرضا بابایی