چشمها حس ِدروغی را تعارف میکنند
تا که بر هر چشم، بیش از حد توقف میکنند
عشق نامش نیست، این بازی بیشرمانهایست
شرم بر آنها که در بازی، تخلّف میکنند
چشم تا وا میشود، دل ساده میریزد فرو
قصر ِبی دروازه را راحت تصرّف میکنند
ناگهان آنها که اظهار ِارادت کردهاند
میروند و ساده اظهار ِتأسف میکنند
شعر برمیخیزد آنجایی که در ما حرفها
برنمیخیزند و احساس ِتکلّف میکنند
"عاقبت دستانمان رو میشود با شعرها
مثل ِچشمانی که بعد از گریهها پُف میکنند"
سجاد رشیدی پور
دیگر اشعار : سجاد رشیدی پور
نویسنده :