از شوق تماشای شب چشم تو سرشار
آیینه به دست آمده ام بر سر بازار
هر غنچه به چشم من دلتنگ جز این نیست
یادآوری خاطره ی بوسه ی دیدار
روزی که شکست آینه با گریه چه می گفت
دیوار به آیینه و آیینه به دیوار
کشتم دل خود را که نبینم دگری را
یک لحظه عزادارم و یک عمر وفادار !
چون رود که مجبور به پیمودن خویش است
آزاد و گرفتارم-آزاد و گرفتار
ای موج پر از شور که بر سنگ سرت خورد
برخیز فدای سرت،انگار نه انگار
تا لحظه ی بوسیدن او فاصله ای نیست
ای مرگ،به قدر نفسی دست نگه دار!
فاضل نظری
دیگر اشعار : فاضل نظری
نویسنده :