سکوت، حرف دلت نیست، خاطرت باشد
چـرا ضـمـیـر تـو بـر عـکس ظاهرت باشد؟
بـگـو بـگـو که بـدانـم چـه بـر تـو مى گذرد
مخواه چشم مـن ایـن گونه ناظرت باشد
خموش، هـرچه بمـانى لـبـت گمان نکنم
بـه چـیـره دستى چشمـان ماهرت باشد
چـگـونـه مـدّعـى مـرگ نـفـرتـى، وقـتـى
گـواه مـن نـگـه حـىّ و حـاضـرت بـاشد؟ !
پـرنـده اى که به بـام تو انـس دارد و بـس
روا مـــدار که مـــرغ مــهــاجــرت بـــاشــد
تو کعبه اى، حجرالاسود است قلب تو، آه
دگــر چــه جــاى تـمـنـّاى زائـرت بـاشـد؟!
وفـا بـه عشق قدیمت دلـیـل شد که دلـم
هـنوز هم که هـنوز است، شـاعـرت باشد
حمید رضا حامدی
دیگر اشعار : حمید رضا حامدی
نویسنده : علیرضا بابایی