من کویری خشکم اما ساحلی بارانیم
ظاهری آرام دارد باطن طوفانیم
مثل شمشیر از هراسم دست و پا گم می کنند
خود ولی در دستهای دیگران زندانیم
بس که دنبال تو گشتم شهره ی عالم شدم
سربلندم کرده خوشبختانه سرگردانیم
می زند لبخند بر چشمان اشک آلود شمع
هر که باشد باخبر از گریه ی پنهانیم
هیچ دانایی فریب چشمهایت را نخورد
عاقبت کاری به دستم می دهد نادانیم
سجاد سامانی
دیگر اشعار : سجاد سامانی
نویسنده : علیرضا بابایی